هوا سرد بود...سرمای هوا داشت به وجودم رخنه میکرد و آروم آروم توی وجودم جوونه میزد،توی اون سرما و تاریکی درحال قدم زدن بودم.بخار از دهنم بیرون میزد و بدون مقصد توی این شهر تاریک و پر از سیاهی درحال قدم زدن بودم.توی شهری که لبخد درش مرده بود،توی شهری که مرگو میر عادی بود و تولد شادی دیوانگی،شهری که پر از گناه و حوس بود،شهری که فخر فروشی و ریخت پاش بیهوده افتخار بود.من درحال قدم زدن توی شهر ارواح مرده اما جسم های زنده بودم شهری پر از مغز های پوسیده و خاکستری.شهری که دود سیگار و بوی الکل اون رو فرا گرفته بود.تلاش دیگه معنایی نداشت و هرکس توی دنیای خیال خودش پادشاهی میکرد،هدف،انتخاب و تغیر چیزی بی معنا بود.شهری که خیانت عادی بود،هرزگی یک استعداد بود.
توی این شهر قدم میزدم شش هام رو با دود سیگاری که هوارو احاطه کرده بود پر میکنم و به بیرون میدم.هر نفس یک نفرت،هر نفس که آه،یک عقده.هر نفس یک درد یک فریاد بی صدا.
داخل این شهر کسی درد های تو و روحت رو نمیدید توی این شهر تورو از روی ظاهرت لباست و مدل گوشی و ماشینت قضاوت میکردن.توی این شهر عشق مرده بود و فقط نفرت و انتقام بود که در خون همه ماها جریان داشت.داخل این شهر تنها چیزی که از تو میماند نامت بود،گاهی نام ها نیز توی این شهر فراموش میشن...جوری که انگار هیچوقت نبودن.
این شهر جایی دور نبود،جایی نزدیک به تو،نزدیک به من، ما خودمون این شهر رو تشکیل دادیم با کارهامون حرف هامون و انتخاب هامون.هر لحظه ای که به جای کمک کردن مسخره کردیم،به جای درک کردن ترک کردیم.و به جای تعمیر کردن تعویض کردیم...
این شهر منم،این شهر تویی.این شهر ماییم.