اگر اهل کوه باشید، و اگر تلاش کرده باشید که دوستانتون رو هم با خودتون همراه کنید، قطعا این سوال شوخیوار رو تا حالا دست کم از یکیشون شنیدید «چرا این قدر بریم بالا که رسیدیم اونجا دوباره برگردیم پایین؟!». و راستش این دقیقا کاریه که من هر بار انجام میدم. مقصد معمولی (و مورد علاقه) من همیشه ایستگاه ۵ توچاله. جایی که البته معمولا توقفی توش ندارم، و تقریبا بلافاصله بعد از رسیدن بهش برمیگردم پایین. ولی چرا میرم که بلافاصله برگردم پایین، وقتی عملا علاقه خاصی به بالا موندن هم ندارم؟
اگر اهل رفتن به کوهای اطراف تهران باشید، احتمالا مسیر پلنگچال به توچال رو میشناسید. مسیری که برعکس بیشتر مسیر درکه تا اونجا (که تقریبا مدام از مسیرهای صاف میگذره و سختی خاصی نداره) شوخی رو کنار میذاره و پر از سربالاییهای سخت میشه. اگر مثل من صرفا یه کوهنورد آماتور باشید، و ورزش کردنتون تقریبا به همین هفتهای یک بار اومدن این مسیر خلاصه شده باشه، میفهمید که اومدن این مسیر هم سختی خاص خودش رو داره. دقیقا از قبل از استراحتگاه پلنگچال، صعود واقعی شروع میشه و باید مسیر سربالایی تند و مداوم رو بالا برید. و بعد از اون، چند دقیقه مسیر صاف بهتون فرصت نفس گرفتن میده و دوباره سربالایی و مسیرهای نسبتا سخت، و در نهایت آخرین یالی که حسابی از نفس میندازدتون تا ازش بالا برید، و در نهایت ایستگاه ۵ رو میبینید، و پایان!
یکی از دلایلی که این مسیر مورد علاقه من بین مسیرهای مختلف به ایستگاه ۵ توچاله اینه: این مسیر انگار طراحی خاص خودش رو داره. یه نگاه به مسیرهای دیگه بندازید. مسیر بام تهران به توچال (هر چند از مسیرهاییه که گاها ازش صعود میکنم)، نسبتا یکنواخته. نه نقطه اوجی داره و نه جایی که سختی به وضوح بیشتر باشه. آهسته و پیوسته میری تا از دور ایستگاه ۵ رو ببینی و بالاخره بهش برسی. مسیرهای دربند به ایستگاه ۵ اون بخش سخت رو دارن، اما نه تو نقطه پایان. برای این مسیرها، سختی اصلی مسیر جایی خیلی قبلتر از پایانشه، و قبل از رسیدن به ایستگاه ۵، خستگی اصلی مسیر تموم شده و چیزی که مونده، رفتن مسیر سادهتر (و کمی طولانی و ملالآوره).
رفتن مسیر درکه به ایستگاه ۵ اما برای من مثل دنبال کردن یک داستانه. با شروع آروم، بالا و پایین شدنهای اولیه (که شاید میخوان گرمت کنن)، اوج گرفتن، و بعد پایان تو همون نقطه اوج. پایان مسیر جاییه که آخرین شیب سخت مسیر رو با نفس نفس زدن پیش میری. در حالی که میدونی جایی برای نشستن و استراحت نیست، برگشتن جزو گزینهها نیست، و فقط میتونی بالا بری. تا لحظهای که بالاخره به اون بالا برسی و منظره ایستگاه ۵ رو ببینی، و درست همینجا، در حالی که سختترین بخش مسیر رو رفتی و دیگه نفسی برات نمونده، پایان شیرین مسیر رو میبینی. اینجا، تو مقصدت رو فقط وقتی میبینی که بهش رسیده باشی، و همین رسیدن بهش رو هیجانانگیزتر میکنه.
داستانی که گفتم ولی داستانی نیست که هر بار به یه شکل همیشگی تکرار بشه. هر صعود، هر بار خوندن این داستان، ویژگیهای خاص و تکرار نشدنی خودش رو داره. از چیزهای قابل پیشبینیتر مثل همنوردها و شرایط فصلی و آب و هوایی (که تجربه هر صعود رو منحصر به فرد میکن)، تا تجربیات غیرمنتظرهتر مثل همراه شدن با آدمهایی که شاید توی مسیر با هم آشنا شده باشید، یا منظرههایی که گاها غیرمنتظره و انگار از دل یه داستان افسانهای بیرون میان، تا حتی کشف جزییات جدید توی مسیر، مثل درهی دنجی که تو یکی از صعودها اتفاقی گذرت بهش میفته و میشه محل استراحت همیشگیت، جایگزینی برای استراحتگاه شلوغ پلنگچال تو روزای کرونایی.
مهمتر از همه جزییات اما، برای منی که اغلب تنها صعود میکنم، همیشه حال درونی خودم بوده. از زمانی که صعود رو شروع کردم، برهههای مختلفی از زندگیم رو گذروندم که هر کدوم دغدغههای ذهنی خاصی برام داشتن، دغدغههایی که خلوت خاص صعود توی تنهایی، همیشه فرصت مناسبی بهم داده که بهشون فکر کنم و حلاجیشون کنم. وقتی که بخوای این همه سختی مسیر رو تنها طی کنی، ذهنت فرصت پیدا میکنه که به همه جا سر بزنه، و دونه دونه شاخههای فکریت رو منظم کنه.
صعود برای من، جدا از یه تمرین فیزیکی، یه تمرین روحی هم هست. چیزی که بهم نشون بده باید پیش رفت، حتی وقتی از نفس افتادی، و مقصدت رو نمیبینی، باید به راهت اعتماد کنی و جلو بری. انقدر بری، تا بالاخره یه جا سرت رو بلند کنی و ببینی که دیگه رسیدی. شاید تو زندگی واقعی همه چیز اینقدر سر راست و راحت نباشه، اما اینجا برات مثل یه تمرین میمونه که برای سختیهای جدی زندگی، و برای رد شدن ازشون، آماده بشی.
حالا اگر به اون سوال اول برگردیم، خیلی راحتتر میتونم جوابم رو بگم. کوهنوردی برای من مثل خوندن یه داستانه، و ما هیچوقت از کسی نمیپرسیم که «چرا میخونی، وقتی قراره بعد تموم شدنش کتاب رو زمین بذاری؟».