ya.af.asal
ya.af.asal
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

پرواز

شاید قصه ی دوتا داداش((:



تقریبا ساعت ۳ونیم شب بود...حدودا از ساعت ۱۰ داشتیم حرف میزدیم.
چشامو به زور باز نگه داشته بودم... فهمید خوابم میاد.
+تو بخواب..منم میرم بیرون ۱۰دیقه دیگ برمیگردم میخوابم...شبت خوش!
لبخند زد..رفت سمت در؛ قبل اینکه بره...یه چشمک زد بعد دستشو تکون داد و رفت.
از شدت خستگی؛ روی مبل خوابم برد...
فک کنم ۱ساعت گذشت..
بوی سیگارو حس میکردم؛ چشامو باز کردم.
دستام به پایه ی مبل بسته شده بود!
توی یه حالت خواب و بیداری بودم...
سمت چپ رو نگاه کردم..دیدم علی (داداش کوچیکه) روی صندلی نشسته؛ داره سیگار میکشه با ی حالت خشم ولی لبخند...نگام کرد و گفت:+ به به؛ داداش بزرگه ی خودم؛ سروشِ خودم...بیدار شدی بالاخره؟!
با تعجب نگاش کردم..نمیتونستم حرف بزنم!
+چیه؟ تعجب کردی؟.. تو خوابتم نمیدیدی ک اینجوری بشم..!
**ب اسلحه ی روی میز و زنجیر دورِ دستش اشاره میکرد..
بِ خودم اومدم...داد زدم:
_چی میگی؟ این چه مسخره بازیه؟ بیا دستمو باز کن...
سیگارشو پرت کرد روی زمین؛لبخندش محو شد...اخماش رفت تو هم .
+صداتو واسه من نبر بالا..! الان جایی نیستی ک بخوای اینجوری با من حرف بزنی.

میدونستم ب اعصبانیتم ادامه بدم ؛ وحشی بازیاش شروع میشه...از قدیم همینجوری بوده؛ اگ باهاش مهربون نباشی حرفتو نمیفهمه!
صدامو آوردم پایین...
_علی؛ ی دیقه ب من گوش کن...چرا اینکارا رو میکنی؟باز چِت شده؟:/
+وقتی میگی باز چت شده..ینی چن وقته ک بَد شدم.
_تو که بد نبودی..؟!
+آره؛ من بد نبودم...بَد شدم..بد تر از این هم بشم حق دارم.
_علی؛ بیا دستمو باز کن...بشین مث آدم توضیح بده چی شده.
+قرار نیست دستتو باز کنم...میدونم اینجوری اذیت میشی..ولی اول میگم چی شده..بعدش.....

بعدشم قرار نیست دستتو باز کنم.

_باشه؛..باشه..فقط بگو چی شده.

+سروش؛
یادته ۳سال پیش چی شد؟..
۳سال پیش عاشق یه دختری شدم که تمومِ دلخوشیم شد...خودتم خوب میدونی چقد دوسش داشتم...
ینی هنوزم با ویس هاش؛ با عکس هاش خوابم میبره..!



چند ماهِ بعد از عروسیمون فهمید ک سرطان داره..
شهرِ خودمون نبودم ؛ بهت گفتم راضیش کن بره بیمارستان تا فردا برمیگردم خودم...
حداقلش میگفتی نمیتونم! منم به یکی دیگ میگفتم...ولی قبول کردی..گفتی خیالت راحت..
فرداش ک برگشتم.. همه جلوی درِ خونمون جمع شده بودن؛..
دیدم میخواد از بالای خونه؛ خودشو پرت کنه پایین.
قبل اینکه برم بالا؛....


هیچ وقت؛ هیچ وقت نتونستم ببخشمت..!
با اینکه یه تیکه از قلبم بودی..

**با اعصبانیت اومد سمتم..
داد زدم؛ _علییی؛ دستمو باز کن..برات توضیح میدم..به..به جون خودت..نمیدونم چیشد ک نتونستم بهش زنگ بزنم..ببین خودم پشیمونم؛شاید زنگ میزدم اینجوری نمیشد..ولی الان با اینکارات چی درست میشه؟؟

+چیزی درست نمیشه داداش...
ولی دلِ من که آروم میگیره!

_تو اگه جرئت داشتی؛ دستمو باز میکردی..

**میدونستم با این حرفم؛واسه اینکه ثابت کنه خیلی قوی عه؛ دستمو باز میکنه‌.
یه نفس عمیق کشید.. اومد دستمو باز کرد
داشت میرفت سمت اسلَحَش ک دستشو از پشت گرفتم..پیچوندم..و یه جوری فشارش دادم که زنجیر دورِ مچ و کفِ دستش پیچید و باعث شد از دستش خون بیاد..
خون رو ک دیدم ؛ بغض گلومو گرفت؛ اشک تو چشام جمع شد...خیلی دوسش دارم..ولی بعدِ مرگِ عشقش؛ دیگ دیوونه تر از خودش پیدا نکردم..
زنجیر رو از دورِ دستش باز کردم ؛ فک کنم از درد بی هوش شده بود..
گذاشتمش رو مبل.
زنگ زدم دکترش؛(دکترِ تیمارستان).
بعد از ۲۰دیقه اومدن و بُردَنش..


ماجرا رو برای دکترش تعریف کردم؛ گفت: حداقل تا یه ماه بزار تورو نبینه..به دیدنش نیا..اگ خواستی حالشو بپرسی فقط ب خودم زنگ بزن..


حدود ۱ماه ک گذشت؛ دیگ نتونستم صبر کنم..رفتم دیدنش.

_ببخشید اتاقِ علی زاهدی؟

>طبقه۶/ راهروی ۴/اتاق ۳...

**نزدیک اتاقش ک شدم؛ صدای داد زدن هاشو میشنیدم.
در زدم؛.. در رو باز کردم؛ دیدم با یه دستی ک باند پیچی شده.. داره با تعجب نگام میکنه..!


داد زدم؛_علییی
و سریع رفتم بغلش

هنوز تو شوک بود..

+باورم نمیشه؛ با اون کارایی ک کردم اومدی دیدنم..!

_علی؛باور کن ک توی هر شرایطی حاضرم برات بمیرم..ولی وقتی حرفمو باور نکنی...

**دستشو گرفتم(دستی ک باند پیچی شده بود)ولی
خودشو عقب کشید؛ دستمو ول کرد...

+درسته باورم نمیشه ک اومدی؛ولی ساعتِ فوق العاده ای رو واسه اومدنت انتخاب کردی...
قراره یه صحنه ی مرگ؛ شبیه مرگی ک باعثش شدی ولی خودت قبول نمیکنی رو ببینی...

**دیدم اتاقش یه پنجره ی خیلی بزرگ داره..
خواستم دکترشو صدا بزنم..ولی سریع سمت پنجره رفت و گفت : +اگ کسی رو صدا بزنی خودمو میندازم پایین...

**میدونستم همه چی تموم شدست...میدونستم بدون اون نمیتونم زندگی کنم..پس گفتم:
_بیا باهم اون صحنه ی مرگ رو تجربه کنیم؟!

**تعجب کردنش از قبل بیشتر شد...
سریع رفتم سمتش؛ پنجره رو باز کردم
دستشو گرفتم..روی لبه وایسادیم.
نگام کرد؛ مثل یه ماه پیش...یه لبخند و یه چشمک زد؛
منم همین کارو کردم

اولین باری بود که بدون فکر داشتم یه کاریو انجام میدادم...ولی به خاطر اون..ب حرف قلبم گوش کردم..!(:

دکترش یهو درو باز کرد..بی توجه به داد زدن های اون..پریدیم
شاید قشنگترین پرواز بود...
بعدش؛ بوی خون..و تمام...(((:









































پروازعشقدردخونداداش
سَوارِ سَرنِوِشتیم؛ کُجا؟.. نمیدونَم...!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید