ناامیدتر از همیشه به سقف خیره بود و هر ثانیه برای پیرمرد چونان سالها میگذشت اما چه سود پیرمرد خستهتر از همیشه منتظر نیمهشب و مرگهای شبانهاش بود و به این فکر میکرد که آیا چیزی او را نجات خواهد داد و با دم مسیحاییاش او را از مرگ نجات خواهد داد؟
صدای کنجکاویاش را برانگیخت پیامی از یک فرد او که به او این موضوع را یادآوری میکرد که اگر میخواهد میتواند برای آموزش جدیدی تلاشی مضاعف نماید! اما او را چه به تلاش؟ او منتظر دریده شدن توسط مرگ بود!
پیرمرد مردد بود که آیا تلاشی کند یا بار دیگر چشم به راه گرگ روزگار باشد! چند روزی بر عمر پیرمرد افزوده شد تا او این بار تصمیم گرفت تلاش کند شاید این اتفاق برایش میمنت و روزهای خوشی را به همراه آورد.
او این بار لنگان لنگان متنی نوشت و ناامیدانه ارسال کرد! او که احتمال میداد پذیرشی قسمت او نخواهد بود بار دیگر ویرگولش را باز کرد مقاله چرا من میخواهم خلق محتوا را یاد بگیرم؟ خود را آپدیتی دیگر زد و متن خود را به آن افزود.
چند صباح بعد پیام دیگر از مسیح بر او جانی دوباره بخشید به او تاریخ مصاحبه حضوری داده شد و او این بار منتظر و خوشحال شد و شروع به ثانیه شماری تا میعادگاه عشق بود!
زمان به او این فرصت را داد تا با مامان و بابای باشگاه محتوا صحبتی دوستانه بکند در همان گفتگو مامان باشگاه حواسش به حرفها بود و با شنیدن دقیق جوابها از نمرات پیرمرد محافظت کرد! پیرمرد این بار استرسش مضاعف بود و چند صباحی را با استرس گذراند تا نتایج آمد.
پیر با آمدن نتایج جوان شد و شد همان کودک پرجنبوجوش گذشته و خوشحال! او هر روز صبر میکرد تا پس از تعطیلات عید به باشگاه برود آن هم نه هر باشگاهی، باشگاه محتوا!
همان طور که پیر از مرگ رها یافته بود اینبار لباس رزم بر تن نمود! رزمی خونین با کسانی که از او قویتر بودند و پرتلاشتر.
هفتهی اول جوان گرچه زخمی بود اما توانست آسانترین رقابت را پشت سر بگذارد رقابتی نه با همکلاسیهایش بلکه با خودش.
هر هفته روی دیگر خودش با او به پیکاری بزرگ میپرداخت و او بازندهی هربار بود اما میدانست این شکستها پلی است به سوی پیروزی.
او با عشق بر سر کلاسها میرفت و هربار بیسوادتر از قبل خارج میشد اما تلاش میکرد به روی خود نیاورد به همین خاطر با چندی شوخی میکرد! هر هفته حجم خستگی و تمرینها افزایش مییافت اما شیرینی آن بیشتر میشد.
در این میان او هربار دوستان جدیدی پیدا میکرد دوستانی که اگر چه آنها را میرنجاند اما برای او دوستان نازنینی بودند و تا ابد برای او دوست خواهند ماند.
مدرسین عالی که در طی شش هفته آمدن شیرینی و تلخی مشق عشقهای سنگین را میکاست! اما چه میدانست زمان چون برق خواهد گذشت و فصل سیزدهم پایان مییابد.
آن پیر که جوان شده بود با پایان شش هفته خستهتر از همیشه است انگار باز بخشی از شادیهایش در میان مشقعشقها جا مانده است.
غم آخرین مشق عشق چنان جانگداز است که گویی پیرمرد بار دیگر رفتن عزیزش را میبیند.