در اتاقی سفید روی یک صندلی سیاه نشسته ام، جلویم یک میز سفید و رو به رویم یک صندلی سیاه قرار دارد، باید کسی آن جا نشسته باشد، اما کسی نیست! سفیدی اتاق چشمم را میزند، چشم هایم را کمی تنگ میکنم به امید این که کسی را نشسته برروی آن صندلی ببینم، اما کسی نیست.
اتاق خالی است و من صدای نفس های خودم را میتوانم بشنوم، اگر کمی گوش ریز کنم صدای ضربان قلبم هم به گوش میرسد، بدنم سرد است، به صندلی خالی مقابلم خیره میشوم.
جای کسی که باید با او حرف میزدم خالی بود، کلمات در ذهنم، پشت سر هم ردیف شده بودند و مانند صفی شلوغ از مردمانی وراج در ذهنم هلهله به پا کرده بودند، اما صندلی خالی بود.
دستم را دراز کردم، جلوتر بردم، نزدیکِ نزدیک به صندلی به امید اینکه حضوری را لمس کنم، نه چیزی نبود، تنها چیزی که حس کردم سرمای صندلی تیره بود، دوباره مرتب روی صندلی نشستم و به صندلی خالی خیره شدم.
ذهنم خیابانی بود با ترافیکی شلوغ از کلمات، که به رانندگانی عصبانی میماندند که در انتظار راهی برای عبور بودند اما کسی انتظار آن ها را نمیدید و فریاد آن ها را نمیشنید، صندلی خالی بود، جاده ای وجود نداشت.
کلماتم در گلویم گیر کرده بودند، حرفهایم، احساساتم، دستانم از پشت بسته شده بود و نمیتوانستند لمس کنند، صندلی خالی بود، من کرمِ کوچکِ زندانی در پیله بودم.