هی نوشتم و هی پاک کردم، آخرش هم نتوانستم آن چیزی که میخواهم را بیان کنم.
پاییز اخم های در هم کشیده آسمان است یا چهره ی دلگیر خورشید که توسط ابر ها پوشانده شده است،
پاییز گریه و نعره های بلند ابرهای آسمان است یا سوگواری درختان و طبیعت؟!
پاییز طعم ترش ترشی های خانگی ست یا حال و هوای خرید لوازم التحریر و مدرسه؟!
پاییز دختر جوانیست که که در فراق یار می گرید یا مادری که برای فرزند از دست رفته گریه می کند؟
امروز بوی پاییز را حس کردم و اخم های در هم گره خورده ابر ها را دیدم، ناله ی درختی را شنیدم، شاید برای ریختن برگی از شاخه اش می گریست، هوا سنگین بود، انگار که حرفی ناگفته با خود داشت و توان گفتن اما نه.
کاش میشد دست شهریور عزیز را بگیرم، بگویم کمی بیشتر پیش من بمان،
لبخند خورشید و سبزی درختان به من جان دوباره می دادند، نکند پاییز مرا با خود به هبوط ببرد؟
نکند حال دلم، به برگ خشکیده ی درختی که در انتظار افتادن است گره بخورد؟
پاییز عزیز، خوش آمد گویی تلخ من را ببخش، قبول کن که آمدنت دلگیر است،
من با پاییزی که نمیتوانم با دوستی در خیابانی زیر باران، قدم بزنم، چه کنم؟
من با پاییزی که دفتر و مداد رنگی نخرم و کتاب جلد نگیرم، چه کنم؟
من با پاییزی که شوق رفتن به دانشگاه ندارد، چه کنم؟
پاییز جان، با کدام عاشق زیر باران دل انگیزت دلدادگی کنم؟
بغض هوایت را با حضور چه کسی تاب بیاورم؟
سردی خورشید را با لبخند چه کسی گرم کنم؟
پاییز جان، نگران نباش، تو راهم دوست دارم.
گوشه ی ایوان مینشینم و انارها را با حوصله دانه میکنم،
به هوهوی باد و نم نم زیبایِ باران لبخند میزنم،
برگ های رنگ رنگ را میبینم و در دل حز میبرم از این همه زیبایی،
باران می بارد و چشمان من هم،
نه از غم،
نه از بغض،
از شوق، من پاییزم و پاییز بخشی از من است.