یک دستم به در قابلمه بود و دست دیگرم در دست قاشق، که نوتیف ایمیلها صدایم کرد.
میگفت کسی در ویرگول دنبالم میکند.
پروفایل را که باز کردم اسم خودم را دیدم.
الان وسط مقابله کردن نسخهها، وقتی دیگر از نسخهخوانی بُریدم، یادم آمد که ویرگول چه بود؟
«من کِی در ویرگول حسابی داشتهام؟»
گویا یک سال پیش به اصرار یکی از بچهها به ویرگول آمدم ولی یادم رفته بود.
مثل خیلی چیزهای دیگر که یادم میرود...
مخاطب نامهای بودم. نامۀ سرشار از محبت و پر طمطراقی بود. بعضاً چیزهایی بود که من نبودم ولی محبتی که بود شرمندهام کرد.
ساده و صمیمی بود.
برای منی که هر روز با خودم میخوانم: «تُنسی کأن لمیکن» به یاد کسی ماندن، دلنواز بود.
کاش ببینند خودشان را که چقدر دیدنیاند!
من خوشبختم که عزیزان قدرشناسی دارم.
عزیز مهربان!
همۀ چیزهایی که یادشان کردی هدایای مسیر بود به من و تو و ما.
امیدوارم که راههای پیشرویت دیدنی باشد و ذوق دیدهگشودگی تو هم ماندگار ان شاءالله.