حرف های فروغ منو یاد جمله ای از جان لاک میندازه : «یه نویسنده هیچوقت از تجربه هاش فراتر نمیره»
و دلم میخواد زندگی کنم "جسورانه" ، دلم میخواد تا میتونم برای خودم تجربه های جدید بسازم.
بدون ترس از قضاوت با آدمای رندوم حرف بزنم.
دلم میخواد از دست فروشا داستان زندگیشون رو بپرسم، از راننده های اسنپ، اتوبوس و کامیون!
واقعاً دلم میخواد از هر آدمی که تو خیابون میبینیم بزرگترین دستاوردش رو بپرسم، مهم ترین چیزی که یاد گرفته رو و یا اینکه آیا عشق رو تجربه کرده؟ و اگه آره، چطور بوده؟ دلم میخواد از ریز و درشت همه ی شغل ها سر در بیارم؛ از مهماندار قطار گرفته تا آشپز حوزه علمیه و مخصوصاً بازاریایی که عمده فروشن،میخوام از حال و هوایی که اونجا ها جریان داره بدونم!
دلم میخواست برم با اون آقاهه که بالای کوه وسط جاده ایستاده بود و عکس میگرفت گپ بزنم، بگم مقصدت اینجا بود یا مثل ما مسافری و نتونستی از این همه زیبایی دل بکنی؟
یا از اون دختره که همزمان منشی کلینیک و مطب بود بپرسم چی باعث شده دو شیفت کار کنی یا اینکه عجیب غریب ترین مریضی که دیدی چه شکلی بود؟ دلم میخواست از آقایی که کنار اسکله داشت ماهی گیری میکرد قلابش رو قرض بگیرم.
از سربازی که نوشابه خریده بود و تند تند داشت میرفت سمت پاسگاه، بپرسم : چند بار غرورت رو خورد کردن؟
به معتادی که کنار نونوایی چرت میزد و پشه ها بالای سرش میرقصیدن بگم : ارزشش رو داشت؟
یا از اون دانشجو های پزشکی که در به در دنبال مریض میگشتن بپرسم از انتخابشون راضی هستن؟ یا به اون یکیشون که از بیکاری داشت میخوند به شوخی بگم: وقتی خانواده گفتن برو پزشکی در کنارش خوانندگی رو هم ادامه بده... واقعاً چی میشد اگه میگفتم؟
همش میشد خاطره، میشد تجربه شاید هم مکالمه ها ادامه پیدا میکرد و میشد دوستی...مگه نه اینکه آدما از نکرده هاشون بیشتر پیشمون میشن؟مگه نه اینکه یبار بیشتر زندگی نمیکنیم؟ چرا با وجود دونستن این بازم سمت چیزایی که دوست دارم نمیرم؟
آره همه ی اونا رو دلم میخواست اما چه فایده؟ به قول علی :«انسان قوی انجام میده وانسان ضعیف درفکر انجام دادنه» من فقط یه آدم ضعیفم که خجالتی بودنش حتی نزاشته با بچه های خوابگاه اونطور که باید دوست بشم، چه برسه به غریبه هایی که میگم.
اما میدونین تصمیم گرفتم بدون فکر بزنم به دل زندگی و همهی چیزایی که میخوام رو زندگی کنم. امیدوارم بتونم، باید بتونم.
زندگی فرصتایی بهمون میده که ممکنه در آینده دریچههای جدیدی به رومون باز کنن و من عزمم رو جزم کردم که این رویاها رو به واقعیت تبدیل کنم!