یلدای روشن🤍
یلدای روشن🤍
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

بی تجربه های جدید جهان خوش نباشد.

بعد از اینکه یه ذره پادکست گوش دادم و دیدم هیچی تو کله ام نرفته فهمیدم الانه که خوابم ببره و سریع گوشی رو گذاشتم کنار غرق شدم توی افکار درهم برهمم میون خواب و بیداری حرف هایی که همکلاسیم زده بود رو مرور میکردم که یهو یکی تکونم داد بزور چشم باز کردم مامانم گوشیش رو گرفته بودم جلوم یکی زنگ زده بود و با من کار داشت زل زدن به اسم ناآشنای رو صفحه ذهنم رو بالا پایین کردم ولی متوجه نشدم این اسم کیه، ناچار گوشی رو گرفتم سلام که داد فهمیدم دبیر جغرافیامونه مامانم اسم مستعارش رو ثبت کرده بود ، زنگ زده بود که بگه خونه ی همسایه امون که رفیقشه رفته و ازم خواست برم پیشش گفتم : خجالت میشکم.

_کسی نیست فقط من و ایکس (همسایه) و ایگرگ (زن داییم) هستیم از کی خجالت میکشی؟

اصرار که کرد با گفتن : "حالا ببینم چی میشه" ساکتش کردم.

به مامانم گفتم : یعنی برم؟ و وقتی اجازه صادر شد با کمی اکراه بلند شدم آماده شدم و رفتم.

وقتی رسیدم دیدم ای دل غافل کل فامیلِ جناب همسایه اونجان مریم دوستم هم اونجا بود تا منو دید کلی ذوق کرد ولی نازی گفت : پیش تو نیومده و زد تو برجکش منم یه لبخند تحویلش دادم و سریع خودم رو تو اتاقی که دبیرمون اونجا بود پرت کردم.

نشسته بود وسط جمع و برای من جا نگه داشته بود کنارش نشستم احوال پرسی کردیم حتی با زن دایی اینا کلی تعجب کرد گفت : مگه شما خیلی وقته همدیگه رو ندیدین؟ گفتن : آره یلدا کلا از خونه نمیاد بیرون.

گفتم : تو جمع های بزرگ نمیرم.

و بعد ساکت شدم کلی خوراکی جلوشون بود همه رو به سمتم کشید و می‌خواست به خوردم بده ولی من کز کرده بودم یه گوشه و دست به چیزی نمیزدم خندید : تو مدرسه بزور ساکتش میکنم اینجا باید بزور به حرفش بیارم.

از پوسته ی خجالتم اومدم بیرون خودم رو لوس کردم و گفتم : منو بزور ساکت میکنی؟و آروم پلک زدم.

_نه تو خوبی به اندازه حرف میزنی، دوستات زیاد حرف می‌زنن!

دوباره ساکت شدم به دوستاش سپرد شب یلدا که رفتن خونه اشون حتما من رو ببرن گفتم تولدم رو بگیرین که گفت : باشه چشم ولی این همه اینجا خجالت میکشی هیچی نمیخوری بعد ما خرج کنیم تو چیزی نخوری چه فایده.

گفتم : نه خونه ی شما اوکیم خیالت راحت.

بعد یکم غیبت کردن بعد از این گفتن که من چقدر مدرسه پروعم و اینجا ساکت.

خوب من کلا اینجوریم باز تو مجازی خوبه شما متوجه نمیشین ولی من از اونام که دیر با آدما جوش میخورم دیر صمیمی میشم اولش خجالتی و ساکتم و بعد از کلی رفت و آمد و گفت و گو، کم کم یخم آب میشه و پرو و راحت میشم.

دبیر جغرافیا گفت : برعکس دوستاش اونا همه جا پرو هستن پیش همه.

تو دلم داشتم رفتارشون رو تحلیل میکردم دقیقا همین بود بخاطر همینم این اواخر رابطه امون شکرآب شده خوب اونا سلطان روابط عمومین با همه تو مدرسه دوستن من حس میکنم حریمی بینمون نیست من دوست دارم برای بعضی آدما خاص باشم همونطور که اونا برای من هستن دوست دارم فرق داشته باشم من ترجیح میدم با یکی صمیمت زیاد داشته باشم بتونم پیش بینیش کنم محرم دلش باشم تا اینکه با همه یه جور رفتار کنم خوب من اینجوری می‌پسندم دیگه.

بگذریم گفت من یلدا رو خیلی دوست دارم سوگولی منه و منم واقعا از ته دل و نه از روی خود شیرینی گفتم : منم خیلی دوست دارم.

بعد گفت رژینا و ماریه (دوستای دیگه ام) پیام دادن اگه وقت داره باهاشون لودو بازی کنه گفتم : خوب بازی کن گناه دارن. و یادش آوردم چه بلایی سرِ رو مخ آورده😂

زن دایی گفت : باهاشون رفیق شدی قشنگ.

گفت : آره دیگه بچه های خوبین.

بعد بهم قلیون تعارف کرد : بیا عزیزم.

رد کردم که باز بعد چندتا پک دوباره گرفت سمتم : بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. (داشت شوخی می‌کرد)

خوب اگه منظور از شروع فقط امتحان بود که من پنج سال پیش امتحان کرده بودم بساطش خونه ی مامان بزرگ اینا اکثر مواقع به راهه و من طعمش رو چشیدم ولی اگه منظور کشیدن کامل بود که متنفرم تا آخر عمر هم شروع نمیکنم و حیفم میاد ریه های قشنگم چیزیشون بشه، حیف که خجالت میکشیدم اون جمله های شعاریم رو بگم : جای شیلنگ قلیون کتاب بگیر دستت.

بعد به خودش خندید : عجب معلمیم من.

بعدش اتفاق خاصی نیوفتاد اون بیشتر با دوستاش درگیر بود منم با دختری که یه سال ازم بزرگتره تا وقتی که من عزم رفتن کردم.

گفت : بیا ببوسمت و گونه ام رو بوسید : خداحافظ عزیزم. منم گونه اش رو بوسیدم حس کردم چقدر دوسش دارم و چقدر عجیب من دو سال پیش بشدت ازش بدم میومد باورم نمیشه اون من بودم.

برگشتم خونه خیلی اتفاقی یه متن دیدم که انگار راجب اون بود با یکم سانسور براش فرستادم.

جای چاق گفتم تپل هر چند بهش بر نمیخوره بگم چاق اما خوب.
جای چاق گفتم تپل هر چند بهش بر نمیخوره بگم چاق اما خوب.



داشتم درس می‌خوندم که گوشیم زنگ خورد همکلاسیم پشت خط بود و می‌خواست زودتر بزنم بیرون قرار بود با هم بریم مدرسه برای کلاس فوق درسمون خیلی عقب بود مدیرمون نمیرسید تند تند تدریس کنه از شیش تا درس تازه رسیدیم به دومی واسه همین گفته بود جمعه بریم که درسمون خیلی عقب نیوفته.

هیچی وقت نداشتم خیلی هول هولکی کتاب و دفترم رو برداشتم و رفتم و رفتیم.

راه خیلی طولانی شده بود انگار داشت کش میومد و من واقعاً داشتم حرص میخوردم که چرا نمیرسیم بعد چند تا ماشين رد شد که من گفتم : چرا روزای عادی که میریم اینا نیستن کجا قایم میشن آخه؟

خلاصه رسیدیم و نگم براتون که مدیر نیومده بود زنگ زدیم که گفت مهمون ناخونده اومده و نمیتونه بیاد هممون آتیشی شده بودیم الخصوص من که راهم از همه دور تر بود.

من پیشنهاد کردم بریم پارک که لااقل جمع شدنمون بیهوده نباشه بچه ها هم انگار منتظر باشن یکی اینو بگه قبول کردن و به راه افتادیم.

تو راه من میخواستم مدیر رو بابت نیومدن مورد لطف و رحمت قرار بدم ولی نمیتونستم دلم نمیومد بهش فوش بدم پارادوکس عجیبی بود دلم ازش بشدت پر بود ولی دلم نمیومد چیزی بهش بگم، می‌گفتم : بی تربیت، بی ادب و ساکت میشدم و این پروسه ادامه داشت...😂

بعد رفتیم پارک بچه ها گفتن نگهبانش پارسال مرده نگهبانش هیچوقت نمیزاشت بچه ها برن خیلی رو پارک وسواس بود خیلی تمیز بود اونموقع ها اصلا بهشت بود وقتایی که میرفت خونه ما از حصار میرفتیم تو ولی خوب این ریسک بود چون میگفتن نگهبان بچه ها رو آزار جنسي میده البته نامحسوس که خودشون متوجه نشن ولی خوب من که چیزی ندیدم.

بگذریم وقتی رسیدیم پارک دلم گرفت همه ی حصارا رو کنده بودن اکثر درختا رو قطع کرده بودن نصف وسایل رو برداشته بودن و فقط وسایل آهنی اول پیدایشش مونده بودن.

به هر حال ما با همونا سرگرم شدیم کلی جیغ زدیم حرص خوردیم و در کل روز خوبی بود:)

خلوت دوستانه صورتیه هم منم💕
خلوت دوستانه صورتیه هم منم💕

بعد مدت ها تاب بازی کردیم بچه ها خیلی تند تند هلم میدادن و چون آمادگیش رو نوشتم بلند جیغ کشیدم کیانا گفت فقط تو درس زرنگ نباش و بهش گفتم من اصلا هم ترسو نیستم و بعد که عادت کردم به سرعتش کلی تاب خوردم و بلند بلند آهنگای مورد علاقه ام رو به سمت آسمون قشنگ و درختای سر به فلک کشیده فریاد زدم دلم میخواست شالم رو بزارم کنار موهای بلندم رو باز کنم و اجازه بدم باد بینشون بپیچه مخصوصا اینکه نم دار هم بودن و میدونستم خیلی کیف میده ولی خوب چون حصار نبود مردم میتونستن راحت بینن و علاوه بر اون سمت راست پارک سپاه بود تازه دوتا از برادران محترم رفته بودن بالا پشت بوم و چایی میزدن بر بدن و کاملا بهمون اشراف داشتن ناگفته نماند که کیانا کلی کرم ریخت و خیلی بلند داد میزد عاشقتم کچل(یکی از همون برادران)ولی خوب بچه های خوبی بودن اصلا محل ندادن و فقط وقتی رفتیم بالا و ازشون عکس گرفتیم یه نیم نگاه انداختن.

برداران متحرم
برداران متحرم

اینم بگم که دور تا دور پارک قبرستونه انگار پل زدن وسط قبرا هر طرف که سر میچرخونی قبر هست

قبور⚰️
قبور⚰️

بعضیا خیلی قدیمی و بدون سنگن که هیچکس نمیدونه متعلق به کیه و بعضیا هم فامیلای خودمون من همش به این فکر میکردم که چقدر عجیب پارک انگار یه دایره بود که وسط قبرستون کشیده بودن یجایی که پر از شادی و صدای جیغ و داد و خنده و هیاهو بود و دورش سکوت مطلق در کل از این سکوت مطلق میشه بیشترم گفت شاید بعدا یه متن ادبی راجبش نوشتم.

پارک
پارک

وقتی داشتیم برمیگشتم سه تا دختر بچه دیدیم که نشسته بودن داشتن درس میخوندن ما تازه به خاک سری خودمون پی بردیم😂گفتم : مامانم : بچه ام میره مدرسه درس بخونه قربونش برم.بچه اش : به خودم اشاره کردم🤦🏻‍♀️بقیه هم تایید کردن از دخترا اجازه گرفتیم ازشون عکس بگیریم.

𝟒𝟎𝟐/𝟗/𝟏𝟏


درسپارکخوش گذرونیدل تنگیتجربه ی جدید
یلدام،عاشق لطافت شکوفه های گیلاس🍒بوی پونه و آویشن کوهی؛عاشق رقص آب فواره، نرمی کاهی کتاب و زیبایی مسحور کننده ی ابر ها☁️در تکاپوی بهتر شدن✨
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید