
جلوی در حیاط، مثل کسی که منتظر یک ناجی است ایستاده بودم، اما ناجی ما یک خاورِ پا به سن گذاشته بود که خودش بیشتر از ما نیاز به نجات داشت.
با شرمندگی به کوهی از اسباب و اثاثیه که بیرون ریخته بودم نگاه کردم و گفتم: «ببخشید که در عرض چهل روز، دوباره دارم شما را به صف میکشم.»
یخچال با دهن کجی چشم غره ای رفت و زیر لب غر زد:« ببین همه جام غر شده...هر بار که منو جابجا میکنی یه گوشه ازم ته میره و یه چیزی م هم میزنه بیرون!»
گاز قدیمی زنگ زده ام فریاد زد:«من دیگه تحمل این همه جابجاییو ندارم. تا کی میخوای ما رو خِرکش کنی؟ اگر بخوای دوباره منو توی یه جای تنگ بچپونی یه کاری میکنم همهتون دچار گاز گرفتگی بشید.»
آینه شمعدان دماغش را بالا کشید:« پس چی؟ میخوای بذاره ما همونجا بمونیم؟ یه وقت به فکر این نباشی منو از اسبابا حذف کنی و به یکی قالب کنیااا...؟»
فرش خودش را قل داد:« صابخونه همچین پاهاشو کوبید بود روی من انگار ملکه هفت اقلیمه.با این زمین سیمانی و کثیف، نکردن خونه رو یه موزائیک کنن این همه هم خودشونو چُس میکنن . یا رب مباد گدا معتبر شود...»
جاکفشی درش را به هم کوبید:« آره، همیشه میومد دم در آمار کفش مهمونارو میگرفت. تازه دو سه بارَم به من دست زد و داخلمو نگاه کرد! خوب شد داریم از اینجا میریم.من واقعا معذب بودم...»
ساعت خمیازه ای کشید و خودش را در بحث داخل کرد:« خب بنده خدا حق داره ساعت ۲ نصف شب...»
کمد سیسمونی حرفش را قطع کرد:« تو که قرن هاست خواب رفتی، چی میگی برا خودت؟»
ساعت:«وااا! مگه نشنیدی؟ طرف میگفت بچه شما ساعت ۲ نصف شب گریه میکنه، شوهر من راننده کامیونه و نیاز به استراحت داره؛ باید زودتر تخلیه کنید.من تا اسم ساعتو شنیدم عقربک هامو تیز کردم ببینم چه ساعتی مد نظرشه!»
گهواره بچه نالید:«عجب آدمای مردم آزاری پیدا میشن خب بچهست دیگه.نمیشه به زور ساکتش کرد که. خدا شاهده من این چند وقت دیدم چه قدر مادر بچه ملاحظه میکنه که خونه ساکت باشه. هر وقت بچه یه کمی تغییر حالت میده، قبل از اینکه چشماشو باز کنه سینهشو میکنه تو دهنش تا صداش در نیاد.خب فداکاری از این بیشتر؟! پتروس فداکار هم این حجم از فداکاری رو نداشت.»
بخاری که مراقب بود فسی از او در نرود:«آره به خدا ببینید چهقدر سرده... سگو بزنی الان از خونش در نمیاد. من بیچاره تازه وضع و اوضاعم رو به راه شده بود و شعلههام از پیس پیس به شیس شیس میزدن که منو از گاز کشیدن. حرص میخورم از اینکه شاید جای بعدی شوفاژو شومینه داشته باشه و مثل پارسال منو بزارن گوشه انباری و کلی وسیلههای سنگین بذارن رو کولم.آخه یه بخاری مگه چه قدر گنجایش و تحمل داره؟ برای همین به پت پت افتاده بودم دیگه... تازه تو این خونه رسمه برای اینکه بیشتر گرم بشن بعد از دستشویی رفتن باسن یخ زده شون رو میذارن روی من و هر چند وقت یه بارم یه تقّه میزنن به لولهم. دیگه تعرض از این بالاتر؟ تقصیر صاحبخونه ست که براشون اعصاب نذاشته»
من منتظر خاور بودم و از سرما میلرزیدم اما وسایل تازه دهانشان گرم شده بود و بحثشان داغ...
سماور تف عصبی داغی به زمین انداخت:« حالا شما هم هی همه چیو ربطش میدین به صاحاب خونه... اینکه قوریو میکوبن تو سر من وهمه جام هم جرم گرفتم تقصیر صاحاب خونهست؟»
در همین حال، از دور صدای عطسه یک موتور قدیمی به گوش رسید. همه ساکت شدند. یک "خاور" به رنگ آسمان دودی، با چراغهای کج و کوله و بدنی پر از زخم، مثل یک قهرمان خسته از جنگ، با صدایی به هیبت یک هواپیما جلوی در ایستاد.
خاور با صدایی گرفته که انگار از اعماق تاریخ میآمد، نالید: «بازم شما؟! چهل روز پیش بود که از شر این همه بار سنگین خلاص شدما. فکر کردم یه مورد درست و حسابی به پستمون خورده، ولی باز هم همون جماعت پرحرف...»
تلویزیون در حالی که سکته سوختگی را رد داده بود با بیحالی:« یه کم رعایت کنید، چنگال سر پاره آهنتون بذارید حرف نزنید تا من استراحت کنم. چند روزه از دست این بچهها یه لحظه چشمک نزدم.»
روتختی با گریه:« چه جوری دیگه خواب به چشممون بیاد وقتی برای جور کردن پول اسباب کشی تخت خواب و فروختن.»
رختخواب:« حالا شما پنبه خودتو کثیف نکن، دوباره یه تخت دیگه میگیرن.»
بالش با پوزخند:« خیلی هنر کنن پول رهن و اجاره خونهشونو جور کنن. الان چند ساله که نتونستن شکم ما رو پر کنند.»
خاور با خنده بلند: «هه! شکم؟ من که ده ساله با باک نیمهخالی میرونم. شماها حداقل یه جا ثابت بودید!»
چادر مسافرتی:« خب من که هستم گوشه پارک هم میتونم همه رو تو خودم جا بدم. اما دارم خاک میخورم و میپوسم.نمیدونم اینا که ماشین ندارن برای چی منو خریدن؟ حتماً برای چنین روزی بوده دیگه...»
گلدان گل:« آره اگر ماشین داشتن منو رو میذاشتن صندلی جلو خیلی راحتتر بودم.»
خاور با زور اگزوز: «صندلی جلو؟ من خودم صندلی هام سوراخ سوراخه! انقدر فنرهام بیرون زده که راننده مجبوره با دو تا بالش بشینه روش. لااقل شماهارو تمیز نگهتون داشتن...»
دوچرخه:«گلی دلت خوشهها... منم به زور تونستن برای بچهشون بخرن تازه از یه دست دو فروشی اونم از بس بچه گریه کرد و پا به زمین کوبید. موتور و ماشین که اصلا نمیتونن بگیرن با این گرونیا.»
خاور با سرفه:«دست دوم که خوبه! من "اسقاطِ اعظم" اوراقیها هستم. میگفتن صاحب قبلیم، یه پیرمرد نازنین بوده با کلی آرزو... که یه چُرت سر پیچ کارش رو ساخته. حالا اون رفته بهشت و من موندم با این همه مصیبت! راستی، اینکه موقع پیچیدن یه کم مینالم هم یادگاری همون واقعهست.»
کارگرها از خاور بیرون پریدند تا دست به کار شوند.
درب پشتی خاور با صدای نعره ی فلزی باز شد.
_« سلام با اجازه تون اول مبلها رو سوار کنیم اون آخر خاور بذاریم که آسیب نبینن»
پشتی با خنده:« مبلا رو قبلاً خودشون بردن داداش!»
من هم همین جواب را بدون خنده به کارگرها دادم... مستاجر بی پول عیالواری مثل من را چه به مبل؟
برگشتم داخل خانه تا الباقی خرده ریزها را ببرم.
حوله سر چوب لباسی:«لااقل امان میدادن خانومت آب حمام چهلش رو با من خشک کنه بعد از اینجا برید.»
چوب پرده روی دیوار:« حیف اون دریلی که قرض گرفتی تا منو به دیوار بزنی. حالا که به این زودی میری منم با خودت ببر.بدون شما اینجا هیچ بچهای نیست که پرده رو بکشه و منو به لرزه در بیاره.هیچ بچهای نیست که پشت پرده بخنده و جیش کنه و خوشحال بشه که خیلی زرنگه .. اصلاً بدون شما اینجا سوت و کوره.»
گلدان صاحبخانه که دور ستون بزرگی پیچیده بود:«ببین دخترت دونه دونه همه برگای منو کنده.شانس آوردم دارین زودتر از اینجا میرین وگرنه هیچی از من باقی نمیموند.»
وقتی همه وسایل را جمع کردم به در و دیوار خانه نگاه کردم و گفتم:«اینجا خونه خوبی بود اگه صاحب خونه شم خوب میشد...حیف اون همه وقتی که اینجا رو با خانومم تمیز کردیم و به دیوار چرک گرفته اتاق کاغذ دیواری زدیم»
در و دیوار خانه با همخوانی گفتند: «در رو ببند! باد نیاد. تا فردا مستأجر جدیدمون میرسه. بهسلامت!
در نهایت، خاور قهرمان ما، با نالهای بلند و دودی غلیظ،به راه افتاد. توی باربندش، همهمه وسایل به آرامی جای خود را به صدای موتوری داد که قول داده بود آنها را به "خانه جدید"برساند،حتی اگر باز هم فقط برای چهل روز باشد.
"خانه" جدیدی برساند، حتی اگر باز هم فقط برای چهل روز باشد.