ویرگول
ورودثبت نام
یاردآ
یاردآ
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

قله‌‌ی رنج

زمانی که چشم‌هایم را گشودم خود را در بالای یک قله پیدا کردم. نمی‌دانستم چگونه و بر اساس کدام طریقتی به آن بالا رسیده‌ام. مات و مبهوت بر حساب کنجکاوی سر به این طرف و آن طرف می‌چرخاندم که ناگهان جسدی ترکیده و خون‌ آشال توجه‌ام را به خود جلب کرد. عجیب تر ان‌که چیزی در این میان برای‌م آشنا بود. تمام نشانه ها با من سر صحبت برداشته بودند و سعی در آشکار هویت آن جسم بی‌جان داشتند. هر جنبنده و ساکنی که در آن کوه بود سعی می‌کرد چیزی را به من بفهماند! حقیقتی که در کابوس های‌م هم جایی نداشت. " جسد توست، تو سقوط کرده‌ای." باور نمی‌کردم، من هنوز روی قله ایستاده بودم! تنها نبودم. یک کوه پشتم بود... باید باور می‌کردم کوه ریخته ست؟ می‌پذیرفتم من سقوط کرده‌ام؟ چه می‌دیدم؟ آن جسد بی‌هویت من بوده‌ام؟ آری‌؛ من بوده‌ام. در این لحظه دیگر روحم هم واقعیت را دیده و پذیرفته بود. باز هم به اطرافم نگاه می‌کردم و فریاد می‌کشیدم برای کمک!‌ من ترسیده‌ام، من سقوط کرده‌ام، من مرده‌ام، من... کمک! کسی اینجا نیست؟ صدای‌م را می‌شنوید؟
از صدای داد و هوارم که نه اما از بوی خون گرگ‌ها و شغال‌ها و روباه‌ها به طمع سیر کردن خندق بلای‌شان به طرفم آمدند. روحم یک رنگ بود و ساده! خیال می‌کرد به هوای صدای کمک خواستن‌های‌ش کسی به کمک او آمده است. بی‌خبر که... آری صدای روح من در گلوی‌ش حبس شده بود و به هیچ جا نرسیده بود.
درنده‌های کوه گشنه تر از ان بودند که به خوردن من نه بگویند و روحم دست خالی تر از ان‌ بود که حتی نای جنگیدن داشته باشد... دندان تیز گرگ و روباه و شغال در گوشت بدنم فرو می‌رفت و رنگ لباس تنم سرخ تر می‌شد!
وقتی همه سیر خوردند و بردند و رفتند روحم دیگر بار به بالای سر کالبدش برگشت. دلش می‌سوخت اما این‌بار فریاد نکرد. بازهم مجبور به پذیرش شد! پذیرش یک واقعیت دیگر؛ " بی‌کسی"!...
جسد را در آغوش کشید و زار زد. از سنگینی اشک‌های‌ش پیر شد! موهای سرش چند ساعته سفید شدند... از زنده بودن بریده بود. زندگی را نمی‌خواست وقت مردن و پیوستن به جسم رسیده بود!
باقی‌ مانده‌های تن بی‌جان‌ش را مخفی کرد تا بیش از این به تاراج نرود. دست به صورت‌ش کشید و اشک ها را کنار زد و رفت. رفت پی یک مرگ با شکوه! با وسواس تمام اطراف را زیر و رو کرد و بهترین چوب ها را انتخاب و سپس ان‌ها را با حساسیت روی هم گذاشت تا از عرش به ثریا برسد! آتشی عظیم درست در میان کوه به پا کرد. آتشی که برای گلستان شدن نه اما برای سوزاندن ساخته شده بود!
روحم برگشت بالای سر جسد. نمی‌توانست تنهایی سفر کند! او را میان دو بازو‌یش گرفت و تلقین خواند و راهی قتلگاه شد. زمین از صلابت قدم های‌ش به لرزه در آمده بود  ...
آتش، آتش رام شدن نبود. گویا اشک روح بر وحشی‌گری و زبانه های‌ش قدرت می‌داد. چند ساعت بعد انسانی جدید با رد همان زخم ها اما التیام یافته از میان همان آتش درنده بیرون جست!
پس از هر سقوط فرصت دوباره‌ی تولد به ادمی عطا می‌شود، حال این‌که اون بخواهد دوباره طعم نعمت زندگی را زیر دندانش حس کند یا در سوگ بماند و بماند و جاوادن شود دست خواست و اراده‌ی خود اوست.
نقل انسان و سوگ نقل پوست و دباغ‌خانه است. بلاخره یک روز سبیل‌شان به هم گره می‌خورد و ادمی از این نفس در نفس بودن احساس خفگی می‌کند! آنچه مسلم است دیر یا زود این گره نیز مانند تمام گره‌های جهان به اذن خداوند باز خواهد شد و انسانی جدید از میان داغی‌ه آتش این نفس به نفس شدن‌ها بیرون می‌آید. صبوری لازمه‌ی تحمل رنج و رنج به خودی خود انگل خانه زاد است اما اورده‌هایی دارد که می‌تواند فرایند پخت انسان را تکمیل نماید و چه بسا به آن سرعت و شدت ببخشد. سوگ سرشار از رنج و رنج سرشار از زندگی‌ست و زندگی محل گذر رنج‌ها! به ادمی که پس از طلوع آفتاب این شب از میان آتش بیرون می‌آید فکر کن، یقین داشته باش ارزش ان‌که برای‌ش صبر کنی را دارد! به چه چیزی شک داری؟ وعده‌ی خداوند یا لیاقت ارجمند بودن خودَت؟...

-فاطمه زهرا صالحی

رنج
آدمی‌زاد، مدفون شده در دل کلمات.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید