دبیت تنها پسر آقای نقدی بود. خانوادهای سه نفره و شاد که با رفتن مادرشان سکه، دیگر شور و خوشحالیای برایشان نمانده بود. حالا فقط یک آقای نقدی بود و دبیتش که آرزو داشت کارمندی و امنیت شغلی و مالی او را ببیند. اما سرنوشت خوابهای دیگری برای دبیت دیده بود! برخلاف پدرش که مردی خونگرم و ساده بود و همه احترام خاصی برایش قائل بودند، دبیت هیچ دوستی نداشت. از نظرش همه مردم بیخودی همه چیز را شلوغ میکردند و یک حرف یا کار ساده را هزار بار دور سرشان میچرخاندند! ۱۴ ساله بود که اولین دوستش را پیدا کرد: اسکناس! همان هفته اول مدرسه با هم آشنا شدند. توی صف مدرسه ایستاده بود و به حرفهای مدیر راجع به پسانداز پول در گاو صندوق خانگی گوش میداد که صدای پشت سریاش را شنید: اگه دلم نخواد مثل همه یه کار رو کنم چی؟
این همان چیزی بود که دبیت میگفت: زندگی کردن در یک راه جدید!
اسکناس نه درست درس میخواند و نه رفتارش مثل دیگران بود. برای همین پدرش از این دوستی اصلا راضی نبود. البته دبیت هم گوشش بدهکار این حرفها نبود چون تنها کسی که حرفهایش را میفهمید، اسکناس بود! آنها هر روز بعد از مدرسه، به گوشهای از حیاط که سایهی درختان بلند آن را پوشانده بود، میرفتند و دربارهی آینده و راههای متفاوتی که میشد زندگی کرد، صحبت میکردند.
اسکناس میگفت: «میدانی دبیت، همیشه دوست داشتم راهی پیدا کنم که بدون نیاز به واسطه، پول بین مردم جابهجا شود. اینطوری همه چیز سریعتر و راحتتر میشود.» این ایدهها برای دبیت جذاب بود. خودش هم همیشه از کندی و پیچیدگیهای معاملات سنتی بدش میآمد.
آقای نقدی، با نگرانی به تغییرات در پسرش نگاه میکرد. او هنوز به دنیای قدیمی و مطمئن خودش وفادار بود و نمیتوانست بفهمد چرا پسرش اینقدر به ایدههای اسکناس، که حالا به نوعی شورشگر مالی تبدیل شده بود، علاقه نشان میدهد. با این حال نمیتوانست جلوی کنجکاوی طبیعی پسرش را بگیرد.
یک روز اسکناس گفت: میخواهم مسیرم را تغییر دهم. میخواهم بخشی از یک جریان بزرگ باشم، چیزی که به مردم اجازه دهد پول خود را کنترل کنند.
اسکناس برای اینکه کامل از زندگی گذشتهاش فاصله بگیرد، اسم جدیدی برای خود انتخاب کرد: ارز دیجیتال! اما دبیت هنوز حس میکرد که در میان دو دنیا گرفتار شده است: دنیای قدیمی و امن پدرش و دنیای جدید و هیجانانگیزی که دوستش داشت اما پر از ریسک بود. حسی به او میگفت چیزی در زندگیاش کم است. با خودش فکر میکرد که شاید این خلأ، نه راه پدرم باشد و نه حتی راه اسکناس! شاید باید یک راه جدید بین این دو بسازم، راهی که میان سرعت و امنیت باشد. صدای پدرش در گوشش میپیچید: پول با ارزش واقعی سنجیده میشود، نه با سرعتش!
اما این جمله برای دبیت کافی نبود. او به دنیایی نگاه میکرد که در آن هر چیزی سریعتر، سادهتر و امنتر میشد. آیا میتوانست چیزی بیشتر از سایهی پدرش باشد و در عین حال، از خطرات راه اسکناس دور بماند؟
صبح یک روز پدرش را در حالی دید که نگران و مضطرب به سمت بانک میدوید تا بدهیاش را بدهد. تماشای این صحنه، تاکید پدرش بر امنیت و حرفهای اسکناس، راه زندگیاش را مانند یک جرقه ناگهانی نشانش داد. سریع سراغ اسکناس که حالا دم و دستگاه دیجیتالی و بزرگی برای خودش راه انداخته بود، رفت و گفت: میخواهم کاری کنم که همه برای کارهای مالیشان امنترین و راحتترین گزینه را انتخاب کنند. کاری که امنیت راه پدرم و نوآوری کار تو را داشته باشد: پرداخت مستقیم!
دبیت روزها و سالها روی ایدهاش کار کرد تا بتواند یک راهی در دل مردم باز کند و به او اعتماد کنند. گاهی تنها چند ساعت در روز میخوابید اما دست از تلاش برنمیداشت! مدام به خودش یادآوری میکرد که این راه دنیای معاملات را برای همیشه تغییر میدهد!
و بالاخره شد آنچه که شد! پرداخت مستقیم به گوش تمام دنیا رسید: معاملهای امن فقط با یک کلیک! حالا دیگر سالهای زیادی از آن روزها گذشته است، اما به احترام تمام تلاشهای دبیت، اسم او را روی این روش گذاشتند.