سلام؛ این آخرین شِعره عزیزم!
که واسه َ ت تویِ این قرن، می نِویسم
بمونه واسه َت از من یادِگاری
یه "دُرواژه" از احساسِ نَفیسَم
قلم نَم نَم قدم زد روی کاغذ
تَنش آبستَنِ ردِّ قلم شد
خیالِ تو قلم رو پُرثمر کرد
که شعرم از تو ناب و محترم شد
نشد دستاتُ تو دستام بگیرم
نشد هر روز و شب، واسه َت بمیرم
نشد اون رویِ زیباتُ ببینم
ولی تا زنده اَم از رو نِمی رَم!!!
درسته که یه قرن از ما گذشته
درسته دستِ تقدیر این نوشته
که تا حالا به جز دوری نبوده
ولی قرنِ جدایی ها گذشته
تویی کهنه شرابَم، نازخاتون
که هر سختی به عشقِت می شه آسون
جَوان میشه جهانم با طلوعِت
تویی رنگین کمونِ بعدِ بارون
پس از این قرنِ بوران وُ زمستون
چِشا روشن میشن وقتِ بهارون
می خوام آبی بپوشم وقتِ دیدار
تو فصلِ وصلِ مون بانویِ بارون
یه آرزو تو قرنِ تازه دارم
که عصر جمعه ها قلبی نگیره
تموم شه هر چی صبر و انتظاره
کسی از غیبتِ دلبر نَمیره...