یاشار جهانشاهلو
یاشار جهانشاهلو
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

افسون‌شده

افسانه را آورده‌ایم پارک تا بازی کند. اهل پیک‌نیک نیستیم ولی زیاد به پارک می‌رویم. من و افسانه و مادرش، دست‌ خالی. این‌بار اما یک چتر بنفش هم با خودش آورده، چون به توصیه‌ی اخبار، احتمال بارش زیاد است. انگار نه انگار که روزگاری هیچ بارانی را قدم‌نزده باقی نمی‌گذاشتیم، که حالا لذت خیس شدن را از دخترمان دریغ می‌کند. به هرحال مادر شده و نگران!
کنار اسباب‌بازی‌ها، روی نیمکت می‌نشینیم. چتر را پایین نیمکت می‌گذارد. بازی‌کردن افسانه و سایر بچه‌ها را تماشا می‌کنیم. پسر بچه‌ی کوچکی روی سرسره توجهمان را جلب می‌کند؛ پسرک به جای سر خوردن، میله‌ی سرسره را می‌گیرد و مثل آتش‌نشان‌ها پایین می‌آید. می‌گوید:« ای وای... نیفته یه وقت!» نگاهم می‌کند؛ خودش از نگاه و لبخندم می‌فهمد که من هم در کودکی همین‌کار را می‌کردم. ابروهایش بالا می‌روند و سرش را تکان می‌دهد؛ هنوز هم از من تعجب می‌کند و من، همچنان نمی‌دانم که چطور عاشق کسی شده که مدام متعجبش می‌کند. رویم را برمی‌گردانم. افسانه را می‌بینم که به پسرک خیره شده و محو پایین آمدنش است.

با ذوق پیش ما می‌آید و پسرک را نشانمان می‌دهد. قبل از اینکه مادرش در مورد خطرناک بودنِ این کار تذکر بدهد می‌گویم:« بریم الاکلنگ؟» با خوشحالی تایید می‌کند و دستمان را می‌گیرد و به سمت الاکلنگ می‌کشاند. من یک طرف می‌نشینم و افسانه و مادرش طرف دیگر‌. طرف من به زمین می‌چسبد و تکان نمی‌خورد. عجیب است. قاعدتا نباید مجموع وزن آن‌دو بیشتر از من باشد. به جای جمع و تفریق وزن‌ها اما، به این فکر می‌کنم که ای‌کاش این پارک چرخ و فلک داشت، تا با چنان سرعتی بچرخانمش که فکر کند پدرش قوی‌ترین پدر دنیاست. ولی حالا، آن‌هم با این وضعیت، احتمالا فکر می‌کند پدرش از نوع چاق و سنگین است که به درد الاکلنگ‌بازی نمی‌خورد.

افسانه می‌رود تاب‌سواری و ما به نیمکت برمی‌گردیم. گرم صحبت می‌شویم. برایش از گذشته‌ها می‌گویم و او هم با علاقه گوش می‌کند، ولی چیزی نمی‌گوید. سر و صدای بازی بچه‌ها در پس‌زمینه‌ی حرف‌هایم شنیده می‌شود. در همین حین دخترک دستفروشی به سراغمان می‌آید. ازمان می‌خواهد که دستمال بخریم. او را می‌شناسم؛ قبلا هم در همین پارک دیده‌ بودیمش. با خودم فکر می‌کنم که چقدر بزرگ شده. اصرار می‌کند که یکی بخرم. همیشه قسمم می‌داد و می‌گفت:« تو رو به خاطر چشای خوشگلِ خانومت بخر». این‌بار ولی قسم نمی‌دهد. وقتی می‌گویم پول نقد ندارم می‌رود. افسانه را نگاه می‌کنم که روی تاب نشسته. خبری از باران نیست.

از تاب‌بازی خسته نمی‌شود؛ من هم از تعریف کردن خاطرات، حتی اگر جوابی هم نشنوم. هرکدام به علایقمان مشغولیم که ناگهان رعد و برق شدیدی می‌زند. از جا می‌پرم. احساس می‌کنم کفشم خیس شده. زمین را نگاه می‌کنم که پر از چاله‌های آب است؛ اما این چاله‌ها کِی پر از آب شدند؟ دنبال افسانه می‌گردم. تاب و سرسره‌ها خیس آب‌اند و طبیعتا کسی با آن‌ها بازی نمی‌کند. پیدایش نمی‌کنم. حدس می‌زنم که پیش مادرش باشد. باید دنبالشان بگردم. در پارک، صدایی به جز صدای باران شنیده نمی‌شود. شدیدا می‌بارد و من به سمت نیمکت خالی برمی‌گردم. پایین نیمکت را نگاه می‌کنم. چتر بنفش آن‌جا نیست. خیس می‌شوم.

افسون‌روز دخترداستان کوتاهپارکافسانه
در اینستاگرام با اسم perak.jl می‌نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید