-چه کارش کنم؟
-خاموشروشنش کن.
-ای بابا! پس دو سال توی دانشگا چی بهت یاد دادن؟
بهمون یاد دادن که چرا وقتی خاموشروشن میکنیم درست میشه!
خراب میشود؛ بیدلیل. نمیدانی چرا، آنهم در حالی که تا کمی قبل درست کار میکرد. یکهو. درست مثل لپتاپِ هماسمش؛ دل را میگویم. همان که تعمیرش سختتر است.
چند سالِ پیش بود، زیر سقف خیمه نشسته بودم. یک نفر آمد و دفترچهای به من داد، گفت بنویس؛ تا دلت خراب نشود. آنجا بود که روشن شدم.
اولین بار توی اتوبوس نشسته بودم که دفترچه را باز کردم. نمیدانستم چی بنویسم، ولی میخواستم نوشتهام دل همه را خوب کند. پس اول تصمیم گرفتم آمار مخاطبانم را دربیاورم. هرروز گوشهی بالای صفحهی دفترچهام تعداد آدمهایی را یادداشت میکردم که هنذفری زدند و به نقطهای خیره شدند. آنوقتها فکر میکردم این آدمها حال دلشان خراب است. دلم میخواست به همهشان یک دفترچه هدیه بدهم.
الآن من هم یکی از همان هنذفریزنانِ خیرهشونده شدهام، ولی هروقت که دلم خراب میشود هنذفریام خودش میفهمد و یک یا هردو گوشش را از کار میاندازد. و من حد فاصل بین دور ریختن اینیکی و خریدن دیگری را به دلم میرسم. خودم را خاموشروشن میکنم. و البته حواسم هست؛ هنذفریهای ارزان میخرم که بتوانند به وقتش خراب شوند.
و نهایتا هنذفری و کمکها و گوشزدهایش جواب نمیدهند. آنجاست که نوروز از راه میرسد. سفر میکنیم. به روستامان میروم. که واقعا هم روستا است و کارش را درست انجام میدهد. تا میرسم میروم انتهای باغچهی خانهی مادربزرگ، یکی از حفرههای دیوار گوشهی سمت راست را چک میکنم؛ اولین شعری که نوشتم هنوز آنجاست.با اینکه دارد پوسیده میشود ولی تلنگرش همچنان سفت است. بعد که هوا خنک شد از تپهی پشت امامزاده بالا میروم. کل روستای کوچکمان را میبینم. دور میزنم و پشت به روستا و مردم، رو به باغها و زمینها مینشینم. گلهی گوسفندها را نگاه میکنم. همین، کار خاصی هم نمیکنم، چون چیزی که آنجا رخ میدهد نه مربوط به اعمال من، مربوط به ذات روستاست. چیزی از جنس «کل شیء یرجع الی اصله»، از جنس خاموشروشن کردن زندگی...
همان بالا، در حالی که عیدیام را از تپه میگیرم، با خودم میگویم:
نوروز همونجاییه که خدا با خودش میگه: ای بابا! زمین هم که خراب شد که... بذار خاموشروشنش کنیم درست بشه!