قبلن هم در مورد بیخوابی متنی نوشتم و به اشتراک گذاشتمش ولی این یکی قراره متنی جدید و واقع گرایانه تر باشه چون من کمی بزرگتر شدم و از لازمه های بزرگ شدن واقع بین بودنه(تظاهر به واقع بینی کار سختیه ولی من تلاشمو میکنم چون 18 سالمه و نباید دیگه مثل بچه ها رفتار کنم)
حدود 40 روزه که یکی از عزیزترین عناصر زندگیمو از دست دادم،به عنوان یه انسان تنبل خواب عنصر وجودی و اصلی زندگیمه ولی الان گمش کردم و این قضیه داره به تنبل بودنم اسیب میزنه.نه شب ها میتونم بخوابم و نه صبح ها و اون چن ساعت کمی که میخوابم کوچکترین ارامشی بهم القا نمیکنه چون که انگار ذهنم تمایلی به خوابیدن نداره اما بدنم نیاز داره بهش و هنگامی که میخوابم ذهنم تصمیم به تنبیهم میگیره و ارامشو میگیره.. هر یه ساعت یه بار از خواب میپرم و کابوس های تاریک و قرمز میبینم.
من کنکوریم و شبای زیادی پیش اومده که شب رو دیر بخوابم و یا اصلن نخوابم و این مسئله برام عادیه اما الان حتی اگر بخوام هم 12 شب به بعد رو نمیتونم و بخوابم و ازونجایی که نمیتونم وسط روز هم بخوابم زندگیم داره به فنا میره و همه ی روز رو خستم..تنها بازه ی زمانی ای که میخوابم (هرچند بدون ارامش)ساعت 4 صبح تا 8 صبحه که باعث میشه با سردرد و خستگی روزمو بگذرونم و از همه ی کارام عقب بمونم.خواستم از داروهای خواب اور کمک بگیرم اما فقط سردرد و سرگیجم رو زیادتر کردن ولی نتونستم بخوابم.
من زندگیم داره روزای اخر خوشیشو تجربه میکنه..عمیقا اعتقاد دارم که قرار نیست دیگه طعم خوشی رو بچشم.یه بار یه نفر گفت از 12 شب به بعد همش پوچیه حتی اگر کار مفیدی انجام بدی و حقیقت رو گفت!من روزانه 4 الا 5 ساعت روزم رو در پوچی و سفیدی محض میگذرونم...حتی تاریک و سیاه هم نیست!سفید سفیده! پوچ تر ازین ممکنه؟! کاش حداقل خاکستری بود ولی الان با سفیدیش داره مغزمو به سمت دیوانگی محض میکشونه..میدونی چیه؟با خودم فکر میکنم که حداقل اگر با تاریکی و سیاهی رو به رو بودم میتونستم برای خلاصی ازین موقعیت تلاشی کنم و دنیامو رنگی تر کنم ولی مسئله اینه که سفیده! حتی نمیدونم برای فرار ازش چیکار کنم..انگار که چیزی وجود نداره که بخوام ازش فرار کنم یا برای خلاصی ازش هم انگیزه ای نمیتونم پیدا کنم.کاش میتونستم بگم که من گم شدم ولی نشدم که بخوام خودم رو پیدا کنم..من فقط توی سفیدی محض غرق شدم و مردم..دیگه چیزی ازم باقی نمونده،من الان بخشی از دنیای سفید مردگان متحرکم.
من با سرگیجه درس میخونم،با سرگیجه میرم کلاس،با سرگیجه راه میرم،با سرگیجه موزیک گوش میدم،با سرگیجه به ادما نگاه میکنم و این سرگیجه تبدیل شده به بخش اعظم زندگیم توی این 40 روز و من همه چیز رو میفهمم اما نمیتونم حس کنم..بدنم روز به روز به روز داره ضعیفتر میشه و اکثر مواقع غذایی که خوردم رو بالا میارم..مثل اینکه دنیای ادما تحمل مردگان متحرک رو نداره به همین دلیل تصمیم به قتل من گرفته و من دارم مردن بدن و روحم رو به چشم میبینم و نمیتونم برای نجاتش کار کنم چون من یه روحم.
برای خوابیدن داروهای مختلفی رو امتحان کردم اما نتیجه نداد.امیدوار بودم که شما ها بتونید در مورد سردردم بهم کمک کنید.