ویرگول
ورودثبت نام
مهدی یزدانی خرم
مهدی یزدانی خرممهدی یزدانی خرم نویسنده و روزنامه‌نگار
مهدی یزدانی خرم
مهدی یزدانی خرم
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

قطعن به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد! (کولبر ۱۴ ساله)



این عکس‌ها را چه‌گونه روایت کنم؟

من که نویسنده‌ام دیگر چه‌قدر از غم بنویسم؟

چه‌قدر صفحه‌ی من را ببینید پر از گورها و روح‌ها و رنج‌ها؟

آخرین بار که از عشق و بوسه نوشتم در کدام سده‌ی هجری بود؟

چه‌قدر نفرین کنم کسانی را که در یخ‌زدنِ خون‌ها دخالت دارند؟

چرا مرگ در یک شبِ پاییزی سراغِ من نمی‌آید که نمی‌توانم هیچ کاری کنم؟

چرا این طفلِ چهارده ساله باید چنین بی‌جان در آغوشِ آن‌مردِ غم‌خورده گرم شود؟

قصه‌ی فرهاد و برادرش آزاد چرا باید من را یاد افسانه‌های کودکی‌مان بیاندازد؟

دیگر بس است جوان‌مرگی، افسانه و مرثیه. این عکس را کجای جان‌ام بایگانی کنم؟ چه‌قدر سعدی و بیدل و نیما بخوانم تا آرام شوم؟ چه‌قدر استعاره بسازم برای شما؟

لعنت بر قلمی که چنین ناتوان است، نفرین بر من که حتا عرضه‌ی مُردن هم ندارم. چند روز پیش یک مردِ خدا حرف می‌زدم، می‌گفت او هم شوکه است از این همه سکوت. مگر می‌توان مردم را به‌سخره گرفت که چرا انار و مخلفات می‌خرند برای شبِ سیاه و طولانی؟ مردند از بس غم خوردند. اما مرگِ این‌کولبر و صدها خبر جگرخراش دیگر را چه کنیم؟

خاقانی در مرثیه‌ای برای پسرش می‌نویسد: « آگهید از رگ جانم که چه خون می‌ریزد/ خون ز رگ‌های دلِ وسوسه‌گر بگشایید»

و این خونی‌ست که از رگِ جان می‌ریزد در مرثیه‌ی این جوان. در آغوش برف گرم‌شدن و مُردن. کنار برادرش که او هم آزاد شد از این روزگار. قصه‌ی این دو برادر نفس‌ام را فسرده. خون‌ام خجالت‌زده می‌چرخد. نمی‌دانم کی باید دورتر شویم از این اخبار؟ کی جان و خون آدم‌ها این‌قدر بی‌ارزش نخواهدبود؟ چه‌قدر دیگر باید بهای فکر دیگران را بدهیم؟ اگر وجدان، شرف و اندکی مهر در دلِ انسان باشد با دیدن این عکس و‌ خواندنِ خبر در خود فرو می‌رود که این دو برادر نیز پسر کسانی بوده‌اند و‌حالا خشت است بالین‌شان...

تماشا می‌کنم انارها را روی چرخ‌های طحافی، سرخی در سیاهی و هوای نیمه‌جامدِ آلوده. سرخِ سیاه. آماده برای شکافته‌شدن علیهِ شب دیجور و طولانی و آن سو، کولبرانی با خونِ جامد سفت‌شده در رگ‌هاشان گور خود را انتظار می‌کشند و بازمی‌گردند به خاکِ پذیرنده. پناه بر ابوتراب، پناه بر ارواحی که هنوز به آن‌ها ایمان‌دارم و پناه بر کلمات که واقعن کم آورده‌اند. دست‌های مشت‌شده‌ی فرهاد را نگاه کنید، اناری را می‌مانند منتظرِ بازشدن. و این آغوش که سفت و ناب پسر را در بر گرفته. خوب نگاه‌اش کنید.

فقط می‌خواست خردک شرری مهیا کند برای خانه‌اش. و حالا ابرهای عالم شب و روز در دل‌مان می‌گرید که قطعن به خواب شیرین رفته فرهاد.

تاریخ ما پر است از فرهادکُشی. مملو از کوه‌ها و برادران...


کولبرشیرینفرهادیلدا
۴۶
۱۱
مهدی یزدانی خرم
مهدی یزدانی خرم
مهدی یزدانی خرم نویسنده و روزنامه‌نگار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید