آرام، با موهایی شانهزده، ریشی مرتب و چشمانی بسته دراز کشیده در بسترِ مرگاش. فیودور داستایفسکی وقتی مُرد به زحمت شصت سال داشت. خون ریهاش را انباشت و او را که به شهادتِ دفنر یادداشتاش طرح رمانهایی را آماده کرده بود برای ده سالِ آینده بی جان کرد. چه در داستایفسکی وجود دارد که چنین دستنیافتنیاش میکند؟
نویسندهای که به گواهِ روسیدانها نثر پرغلطی داشت و به تایید برخی منتقدان مشکلات روایی آثارش به چشم میآیند چهگونه به وضعیتی رسید که امروز آن را وضعیتِ «داستایفسکی وار» مینامیم. وضعیتی چندسویه، آدمهایی متفاوت. معجونی از حرص، گناه، ایمان، عصمت و کشتن. چرا هر بار به او رجوع میکنیم لایههای تازهای بر ما مکشوف میشود؟ داستایفسکی نه پیشگو بود، نه قدیس، نه هیچ ید بیضایی داشت اما چنان هولِ ذهن انسان را درک کرده بود که آدمهایاش مدام در حالِ اعترافاند انگار. او فرزندِ مرگ بود. له نظرم ترکیبِ لمسِ مرگ و الاهیات در سالهای تبعیدش به اوچنین قدرتِ فاهمهای بخشید. و نویسندهای که چنین بذهنه، حقیر و ناگهان مرگ را درک کرده باشد میتواند مسیرهای منتهی به آن را روایت کند. از سویی تجربهی صرع. یک بیماری نزدیک به تجربهی مرگ که مدام او را در بر میگرفت.
گاهی به این ترکیب فکر میکنم. به ترکیبی که تثلیث اوست، مرگ، درد و خدا. شاید جای دومی رنج را هم بتوان گذاشت. و در گردشِ این امر او مدام تبزده قهرمان ساخت. قهرمانهایی که هر کدام از مه میآمدند و در ذهن ما باقی میماندند. مگر میشود ادبیات خواند و شبی از شبهای زمستان یا بهار عرقِ سرد راسکولنیکف یا اضطرابهایاش را به یاد نیاورد؟ داستایفسکی در مقام انسان در زندهگیاش مدام در وضعیتِ از دستدادن بود. از دستدادنِ جان، آزادی، شغل، سلامتی. این شرایط بر آشفتهگی روحیاش افزود اما دچار جنوناش نکرد.
آثار او در آگاهی کامل نوشته شدهاند. مگر میشود آن شخصیتپردازی شگفت اسمردیاکوف در برادرانِ کارامازوف محصولِ جنون باشد؟ او مدام غافلگیرِ مصائبِ زندهگی و بدن و روزگارش میشد. غافلگیریای که دستآخر مرگاش بود. گاهی به این عکس که از نیمرخِ چهرهاش در بستر مرگ برداشتهاند نگاه میکنم. چونان کورهای میماند که خاموشاش کردهاند اما انگار گرمایاش هنوز هست. بعید میدانم ذهنی چون او و کلماتی چون رمانهای او نتوانند پنهانترین اضطرابهای وجودی ما را کشف نکنند. به نظرم تمام نویسندهگانِ بعد او تلاش کردهاند تا به مقابلهاش روند و شکست خوردهاند.
از این جهت فقط شکسپیر در حد اوست.
به او بازمیگردیم تا دریابیماش.
پدرِ بی وارث را.