بعضی موقعها یه قلموی ریز برمیدارم و کوشه کنارهای کیبوردمو باهاش تمیز میکنم. معمولا گرد و غبار و کثیفی اون جاها گیر میکنه. خب ازین که تمیز میشه خوشحال میشم اما راستش فکر نمیکنم این تمیزکاری توی بهتر کار کردنش تاثیر بذاره. اما حس میکنم کیبوردم توی دلش میگه آخیش، سبک شدما...
خیلی وقتها توی مغزم هم این حسو دارم. حس میکنم توی شیارهاش گرد و غبار گیر کرده و سنگینی این کثیفیها خستهام میکنه. دلم میخواد مغزمو باز کنم، با یه قلمو کوچیک خیلی آروم اون گرد و غبارها رو خارج کنم و سبکش کنم. این حس از وقتی که یادم میاد هر از گاهی سراغم میومده اما اخیرا خیلی پرتکرارتر شده.
جلسهی اول مشاوره این حسو توضیح دادم. توی آخرین جلسه به این نتیجه رسیدیم که من برای همهی مسائل زندگیم برنامهریزیهای طولانی مدت میکنم، همهی سناریوهای ممکن رو در نظر میگیرم و موضع خودمو توی اون سناریوها مشخص میکنم. حتی مسائلی که ذاتا نباید برنامهریزی بشن. با کلی صحبت، آخرش بهم گفت که این توانایی رو در عکسالعملم نسبت به شرایط مختلف بدست آوردم و شاید این خستگی مغزم به خاطر همین برنامهریزی ممتد برای همهی کارها باشه. گفت در قدم اول لازم نیست این کارو کم کنم اما میتونم فعالیتهایی به زندگیم اضافه کنم که اصلاِ اصلا برنامهریزی نخوان تا «تعادل» حفظ بشه و مغزم در مجموع آرامش بیشتری پیدا کنه.
حالا چند روزه که دارم به این مفهوم «تعادل» فکر میکنم. کدوم قسمتهای زندگیم تعادل نداره؟