توی هفتهی امتحاناتیم و مرکز مشاورهی دانشگاه خیلی تلاش میکنه که استرس این روزها رو کمتر کنه. امروز توی لابی دانشکده برامون چند تا سگ درمانی (تراپی داگ) آوردن که بچهها باهاشون بازی کنن و حالشون بهتر شه.
ایملش رو که خوندم، هیچ اهمیتی ندارم. هم از سگ میترسم هم این استرسهای امتحانی برای ما لوسبازی هست. اما خب واقعا یه مدتی هست که شاید مثل همه من هم دل و دماغ ندارم.
از لابی که رد شدم و دیدمشون، یکیشون اومد سمتم و شروع به ناز کردنش کردم. این میزان از شجاعتم برای خودمم عجیب بود اما خب خیلی میخندید، خیلی آروم بود و با چشماش بهم میگفت منو ناز کن. یکمی که گذشت، اومد تو بغلم. حدود ده دقیقه باهاش بازی کردم و واقعا حالم بهتر شد.
یکمی راجع بهشون خوندم و فهمیدم اینجا بیشتر مراکز مشاوره و بیمارستانها برای بهتر کردن حال مراجعینشون ازین سگها دارن و تحقیقهای زیادی مفید بودنشون رو اثبات کردن.
آخرش دلم خواست منم تراپی داگ میبودم، چی آخه ازین بهتر؟ همیشه خوشحال باشی و حال بقیه رو خوب کنی.
کسی که همیشه داره حال خوبشو با بقیه تقسیم میکنه.