دلم خیلی تنگه
الان که شروع کردم به نوشتن هیچ چیزی توی ذهنم ندارم. فقط میخوام جلو برم و هر چی توی ذهنم هست رو خالی کنم. بیشتر شبیه یه جلسهی مشاورهی خودم با خودم. شاید خوندنش برای هیچکس جالب نباشه اما میخوام اینجا بذارمش که برای بعدهای خودم ثبت بشه.
چند روزه که یه غم بزرگی گلومو گرفته، خیلی زیاده. وقتی آرومم مثل الان از گوشههای چشمم اشک میاد. وقتی بذارم همین اشکا با فکرهای پشتش ادامه پیدا کنه، به هقهق بلندی میرسه. اینقدر که نمیتونم صدای بلندشو کنترل کنم. ازینجا به بعد میخوام اول هر چیزی که میتونه به حال این روزهام مربوط باشه رو بنویسم شاید بعدشم شروع کنم به نوشتن راههایی که میتونن حالمو بهتر کنن.
توی یک کلمه دلتنگم. خیلی هم دلتنگم. بیشتر اطرافیانم یه سری به خونه زدن اما من حس میکنم تو زندانم. حس میکنم خانوادهام به دیدنم توی صفحهی کوچک آیفون عادت کردن در حالی که من نکردم. همین موضوع شاید باعث شده صحبتمم باهاشون بهم اون حس خوب قبلی رو ندیده. شایدم خودم جلوی خودم رو گرفتم که عادت نکنم. مگه میشه عزیزانت رو توی یه صفحهی اونقدر کوچیک خلاصه کنی؟
هر جا و هر لحظه تو فکرمن. میرم تفریحهای مختلف هی فکر میکنم یادم باشه مامانم که اومد اینجا بیارمش. اونو بهش نشون بدم... بچگیم با بابام هفتهای چند بار «شیرشاه» میدیدیم. تفریح دونفرهمون بود. رفتم سینما که حالم بهتر شه، از اولش رفتم تو فکر اینکه اگه الان بابام هم بود خیلی لذت میبرد از این مدل ساخت فیلم. تا اینکه رسیدیم به جایی که بابای سیمبا مرد. فقط یه کارتون بود اما خیلی اذیتم کرد. صحنهاش از جلو چشمم کنار نمیره. من خودم میدونم که نسبت به مفهوم مرگ مشکل دارم. حدود یه سال مشاوره رفتم و راجع به مرگ مامانبزرگم توی بچگیم حرف زدیم. فکر میکردم حل شده. این واکنشم نشون میده که قطعا نشده. رفتن بابابزرگمم بهش اضافه شده. این فکر که حالا که من دورم ممکنه یه بلایی سر یکی بیاد، منو به اون قسمت هقهقِ با صدای بلند میرسونه.
دوتا از دوستام یه مدرکی رو بردن ازینجا که بدن به مامان و بابام. اصرار دارن که خودشون ببرن خونهمون تحویل بدن. از مهربونیشونه. فکر اینکه اونا میرن خونهمون اذیتم میکنه. همهاش هم از حسودیه.
دلم خیلی تنگه.
بالاخره دارم یه کار مهمی رو توی دانشگاه شروع میکنم. از نحوهی برخورد استادم راضیام. خیلی چیزا البته براش بلد نیستم. این بلد نبودن هم برام ترس داره هم هیجان. هر روز باید به خودم بگم میتونی یاد بگیری، نترس... یکمی نسبت به موضوعاتش شک دارم. اما امید دارم بتونم جایی رو که دوست دارم پیدا کنم. باید برم توی دلش تا ترس و استرسش کمتر شه و به قسمتهای خوبش برسم.
همهی فرمولهایی که قبلا برای بهتر شدن حالم کار میکردن، بینتیجه شدن. قبلا وقتی کارهامو برای خودم برنامهریزی میکردم، عمل کردن بهش هی حالمو بهتر میکرد. الان نمیتونم. مثلا قرار بوده صبح زود برم دانشگاه و شروع به کارهام کنم. این گریهها اجازه نمیده.
اولاش که اومدم، امتحان کردم که با مشاور قبلیم اینترنتی جلسهی مشاوره داشته باشیم. خوشم نیومد. اون حسی رو که نشتن توی دفترش میداد نداد. شاید چون چند بار کنسل کرد، هماهنگیش دیر شد. قبلا نود درصد این حسو داشتم که میخواد به من کمک کنه. ده درصد اینکه برای پول این کارو میکنه. این دفه برعکس بود.
یه بارم رفتم مشاورهی دانشگاه. خیلیی همه چی مصنوعی بود. حس میکردم فقط داره درسهایی که حفظ کرده رو میگه. «توی شرایط سختی هستی». «حق داری ناراحت باشی». منم که هیچ سررشتهای از علوم انسانی ندارم میدونم وقتی یکی با ناراحتیهای زیادی میاد پیشت باید اینا رو بهش بگی. خارجی بودنش هم این حسو بهم داد که هیچ درکی از من نداره. وسطهای حرفش گفت «منم «دورم» میفهمم». شایدم میفهمه اما خوشم نیومد از حرفش.
ورزش کردن واقعا بهم کمک میکنه. ورزش که میکنم هم حالم بهتره، هم غذاهای سالمتری میخورم، کلا توی یه لوپ مثبتی میفتم که از خودم بیشتر مراقبت کنم. وقتی که میرم و ورزشهایی که قراره اون روز انجام بدیم رو توی مانیتور میبینم، توی دلم خالی میشه. آخرش اما حس موفقیت خوبی داره. توی دلم میگم خب از پس این برومدم... آسون نبود ولی شد.
فکر میکنم توی کارهای دانشگاه هم نیاز به یه موفقیت اولیه دارم. هنوز زوده برای این موفقیت اما باید مستمر باشم. مستمر باشم تا بالاخره حس مفید بودن کنم. کمکهای لازم برای اینکار رو دارم. منابع رو دارم. یکمی ارادهی خودم کمه. میترسم تو مسیری برم که دوسش ندارم اما خب تا نرم که نمیفهمم دوسش دارم یا نه. باید یه مدت مستمر برم. همینطوری برم...
قبلا هم این تصمیمو گرفتم. چی میشه؟ چند روز خوب میرم جلو یهو این شکلی میشم. غمِ بزرگ، بغض زیادی که تبدیل به گریهی طولانی میشه، حس میکنم فلج شدم.
دلم خیلی تنگه.