یه عاشق با کلی قضاوت
یه عاشق با کلی قضاوت
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

سنگ اندازی های صاحب کار قبلی و خواستگاری من!

دقیقا یکسال از اومدن خانم محمدی گذشته بود و اواخر بهمن و شلوغی ها بازار بود که یک دفعه صاحب کار خانم محمدی اومد و گفت که کارهای سنگدوزی حاضر شده و خانم محمدی باید بره سنگدوزی و دقیقا موقع شلوغی و شب های عید بود ، این موضوع هم حتی برای خود خانم محمدی عجیب و غریب بود و میگفت سنگدوزی الان به درد کار اونا نمیخوره و تا مانتو ها سنگدوزی آماده بشه به بازار شب عید اونا نمیرسه که بخوان بفروشن .

یجورایی همه مطمئن شدیم صاحب کار خ محمدی که از دوست های داداشم هم بود میخواد سنگ اندازی کنه و به ما بفهمونه رئیس کیه ؟!اخه خیلی وقت بود که گیر های الکی میداد یهو میگفت خانم محمدی مثلا 3 روز نیاد بره فلان انبار رو تمیز کنه ، یهو میگفت از فردا نیاد مغازه ما و تو خونه بنشینه حتی شده حقوق الکی بگیره و همه اینا نشون میداد که میخواد جای پای خودشو به عنوان صاحب کار اصلی خانم محمدی محکم کنه که البته خانم محمدی در عین این که خیلی مواقع از این تصمیمات ناراضی بود و بین دو راهی گیر میکرد ولی در نهایت به حرف همون صاحب کارش گوش میکرد و میترسید این صاحب کار هم دشمنش بشه و اون هم چند تا نقطه ضعف اساسی بخاطر نداشتن مدرک و... داشت.

همه ما میدونستیم که کار سنگدوزی مانتو الان به کار صاحب کار قبلی نمیاد و اینا صرفا بهانه است و حتی وقتی خ محمدی این موضوع رو به صاحب کارش گفت، صاحب کارش جواب داد تو باید بیای تو انبار داداشم کار کنی و مانتو های اونا رو بسته بندی کنی بفرستی به خریدار ها و سنگدوزی نمیخواد و در هر صورت نباید جهیزیه سرا بری ولی خانم محمدی برای این که بتونه یه تعادلی ایجاد کنه با صاحب کارش صحبت کرد که صبح ها بیاد مغازه و تا ساعت 2 نیم پیش ما باشه و بعدش مستقیم بره انبار کارگاه و اونجا جنس ها رو بسته بندی کنه تا ساعت 12 شب، در عین حال خستگی بی اندازه ای رو دوش خانم محمدی بود چون حتی فرصت غذا خوردن هم نداشت ، با خوردن یه ساندویچ تا شب سر میکرد و شب خسته و کوفته میرسید خونه و شام خورده نخورده میخوابید که صبح بیادمغازه ما ، البته که خودش هم میخواست مغازه ما باشه و یجورایی با محیط اونجا عادت کرده بود و من هم سعی میکردم اگه شده زودتر بفرستمش که بتونه حداقل یه ناهار بخوره ، ولی خیلی وقت ها نمیشد و واقعا دلم خون بود.

یادمه اولین روزی که صبح مغازه ما بود و عصرش باید میرفت انبار بسته بندی حدودای ساعت 7 بهم اس ام اس داد که شما منو فراموش کردین !! من سریع زنگش زدم ولی رد داد! نوشت گریه ام گرفته و نمیتونه جواب بده ، دوباره که زنگش زدم جواب داد و داشت مثل ابر بهاری گریه میکرد و نمیتونست صحبت کنه.

منم بهش اس ام اس دادم و گفتم من شما رو فراموش نکردم ولی چون سرکار بودین نخواستم مزاحم کار بشم که گفت اون تو یه انبار بزرگ تک و تنها اومده و باید جنس هایی رو بسته بندی و پلاستیک کنه که آیا کسی سفارش بده یا نه و از این وضعیت خیلی خسته بود .

میگفت اگه مدرک داشتم ، اگه ایرونی بودم ، اگه نقطه ضعف نداشتم که دیگرون دست بذارن روش، اگه خرج خونه نداشت راحت و آزاد بود و میتونست هرجا که میخواد بره کار کنه و هیچ کسی بهش زور نگه ولی الان شده برده صاحب کار قبلیش ! میگفت من کاملا تو ایران و با فرهنگ ایران بزرگ شدم ولی اخرش مجبورم بیرون کار کنم و بخاطر افغانی بودن دیگرون مثل برده ازم کار بکشن و تنها دلیل کار کردنش هم خرج خونه بود.اخه او و خواهرش بیرون کار میکردن تا خرج خونه رو بدن و داداش هاش هم خودشون وضع مال خوبی نداشتن تو ایران و باباش هم اونطرف بود.

سعی کردم ارومش کنم و بگم درسته افغانی هستی ولی خیلی از دختر ها و زن های ایرونی مجبورن برن سرکار و اخم و ناراحتی صاحب کار و... رو بخاطر چندر غاز پول تحمل کنن و ....

اونشب که از بس ناراحت بود تاکسی گرفت و رفت خونه ، منتها طبق یه قانون نا نوشته از اون روز به بعد ساعت یه ربع هفت بهم دیگه پیام میدادیم و حدود یه ربعی بهش پیام میدادم که فکر نکنه فراموش شده

خانم محمدی میدونست اگه کلا از پیش ما بره دیگه نمیتونه برگرده پیش ما باشه و تو این لحظه یه وابستگی هم به من و مغازه پیدا کرده بود.به هر زحمتی بود شب های عید گذشت و عید نوروز شد ولی این شب های عید برای خانم محمدی کابوس شده بود.

بعد عید نوروز صاحب کارش گفت دیگه پیش ما تو جهیزیه سرا نیاد ولی اینبار خانم محمدی دل رو به دریا زد و گفت میخواد پیش ما کار کنه و از اونطرف هم میترسه به صاحب کارش بگه و ترس داشت که باهاش دشمن بشه ، این دفعه من با صاحب کارش صحبت کردم و خداراشکر صاحب کارش قبول کرد که خانم محمدی شیفت صبح ها پیش ما باشه.

خلاصه تو اوایل عید نوروز 91 بود که یه روز پنجشنبه بود و دل رو به دریا زدم و به خانم محمدی گفتم اون دختره زردشتی یادتونه ؟ گفت آره گفتم اون دختره الکی بوده و در اصل شما بودین و من به شما علاقه مندم . خانم محمدی هم گفت این راه خیلی مشکله و کمتر کسی توان اومدن تو این راه رو داره و بیخیال بشید و جواب نه رو بهم داد! ولی این جواب،جواب دلش نبود وگرنه میتونست بگه ما به درد هم نمیخوریم ولی گفتن پا گذاشتن تو این راه و شرایط سخته ...

حمایت مالی : https://hamibash.com/yeashegh


مهاجرتنقطه ضعفخواستگاریعشقافغانی
سلام ،اول از همه بگم تا عاشق نشدی ، نمیتونی عشق رو درک کنی ،فقط قضاوت میکنی ! من یه پسر ایرانی هستم که عاشق یه دختر افغانی شدم و این داستان 100% واقعی هست ،فقط اسم ها و مکانها رو تغییر دادم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید