یگانه محسنی‌پویا
یگانه محسنی‌پویا
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

ادبیات چگونه من را نجات داد؟


اول.

اردیبهشت 97 است. من لب مرز زندگی و مرگ ایستاده‌ام. ماه‌های سختی را گذرانده‌ام و چیزی از مفهوم تعادل روانی نمی‌دانم. اطرافیانم ذله شده و تنهایم گذاشته‌اند. من مدت‌هاست توانایی خواندن را از دست داده‌ام. داروها را قطع کردم و روز به روز تاریک‌تر می‌شوم. در یک اقدام ناگهانی (مانند هر اقدام دیگری در آن روزها و شبان زندگی‌ام)، تن به سفری سه روزه، به یکی از روستاهای دور لرستان با همراهی تعداد زیادی آدم کاملا غریبه با من اما آشنا با یکدیگر، می‌دهم. از ابتدای راه گوشی را خاموش می‌کنم. سه روز تنهایی و غریبگی محض. بعد از چند ساعت، ترس بر من مستولی می‌شود. ضعیف‌تر از آنم که سه روز را بتوانم در این حد از انزوا بگذرانم. بی‌خبر سر به بیابان گذاشتن مدرن شاید این شمایل را به خودش می‌گیرد. استرس و اضطراب و فکرهای وحشتناک فلج‌کننده من را تسخیر می‌کنند. هر ثانیه بیش از هزار سال بر من می‌گذرد. حملات اضطراب (panic attack) را، وسط جاده‌ای به مقصدی دور و خلوت و ناشناخته، چگونه می‌شود کنترل کرد؟ حملات اضطرابی اگر که درباره‌شان نمی‌دانید، باید بگویم شاید نزدیکترین تجربه به مرگ‌ است. شما نمی‌میرید. درواقع حتی علائم حیاتی کاملی دارید، اما همزمان دارید جان خود را تکه و تکه، به چشم، از دست می‌دهید! کوله‌ام را باز می‌کنم و آخرین چیزی که دم رفتن داخلش انداختم را نگاه می‌کنم. دست‌آویز. ریسمانی ته چاه برای نابود نشدن و ادامه دادن. فقط باید شروعش کنم، پیش از آنکه تصمیم نابه‌جایی بگیرم. مایوس و درمانده و بیش از همه اینها، غریب و تنها اولین کلمات را می‌خوانم:

"چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ چرا تاریکی تهِ گور فرق میکند با تاریکی اتاق؟ ... فرق می کند با تاریکی تهِ چاه؟ ... فرق می کند با تاریکی زهدان؟... وقتی دایی، با آن دو حفر ه ی خالی چشم ها توی صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می بیند. طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو، " نایی". چرا تاریکی ازل فرق می کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم هام سوزن سوزن می شود, نایی؟ تو که از ستاره ی دیگری آمده ای... تو بگو.(1)"

نفس‌ها منظم شده است. گویا من در میان غریبه‌ها، در یک جاده به سمت ناکجاآباد، بدون قرص‌های رنگارنگ، آشنایی پیدا کرده‌ام. الفت و انس را در متروک ترین لحظات زندگی‌ام، دوباره به چشم دیده‌ام. حالا کلمات معنی پیدا می‌کنند و بالاخره تپش قلب به حالت عادی خودش برگشته است. من از پنیک اتک با کلمات گرم، گذشتم.

دوم.

8 ساله‌ام. قدام به قفل در و زورم به چرخاندن کلید داخل آن؛ نمی‌رسد. مامان و بابا هر دو سرکارند. من کمی می‌ترسم. از بزرگی خانه و کوچکی خودم. مامان برایم کاست قصه "خاله سوسکه" را با کتابش گذاشته است جلوی چشم. نباید از تنهایی بترسم. نباید به چیزی دست بزنم. نباید در را به روی کسی باز کنم. دکمه پلی ضبط را می‌زنم. قصه شروع می‌شود. دیگر نمی‌ترسم.

سوم.

سال 2020 میلادی است. جهان در یک پاندمی عجیب، ناشناخته و وحشتناک فرو رفته است. زندگی شبیه فیلم‌های تخیلی هالیوودی از آب درآمده است. قرنطینه اجباری تنها راه حل ممکن است. تمدید دوباره و سه باره و چندباره قرنطینه در شهرها. راه‌ها بسته است. مغازه‌ها بسته است. همه رویدادها کنسل شده است. مرگ و میر هر روز سرعت تازه‌تری می‌گیرد. گرد مرده در جهان پاشیده‌اند. باید در خانه ماند. باید تنها ماند. افسردگی، اختلال اضطراب و ترس از بیماری همه را درگیر کرده است. همه ترسیده‌اند. من می‌گویم بیشتر از خود بیماری، از اینکه زندگی در همین حالت باقی بماند و هیچ‌وقت به شرایط پیشینش برنگردد. از تنها ماندن با خودشان ترسیده‌اند.

من از کار بیکار شدم. بیماری صعب‌اعلاج یکی از نزدیکترین‌هایم را به سختی از سر گذرانده‌ام. زندگی در جهان فعلی شبیه یک راهروی طولانی بی‌پایان با دیوارهای سفید به نظر می‌رسد، خیره شدن به دیوارها درست مثل خیره شدن به خورشید(2)، دیوانه کننده است. انسان‌ها با بلاتکلیفی و تنهایی خودشان بیچاره شده‌اند. با تخیل خاموششان. آنها گناهی ندارند. آنها پیش از این فقط یک بار زندگی کرده‌اند. و مرور یک زندگی معمولی، خیلی کمتر از 9 ماه وقت می‌گیرد. اما من تمام این 9 ماه را در یک عیش مدام به سر می‌برم. من مثل یک نظر کرده، نجات یافته این جهان تا به انتها ویرانم. می‌دانید چطور؟ "تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرقه شوی، همچنان که در عیشی مدام.(3)"


[i]

1) رضا قاسمی، وردی که بره‌ها می‌خوانند

2) نام کتابی از اروین د. یالوم

3) از نامه‌های فلوبر به دوشیزه دشانتپی

ادبیاتزندگیکتابروایت شخصی
روایت می‌‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید