یگانه محسنی‌پویا
یگانه محسنی‌پویا
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

قرنطینه؛ رویا یا کابوس؟

از همان اواسط اسفند شروع شد. وقتی این ویروس عجیب ناشناخته جهانی شد و هرکسی هر روز چیز جدیدی درباره‌اش می‌گفت. اما اولین، مهم‌ترین و جدی‌توین توصیه هر منبع آگاه و غیرآگاهی "ماندن در خانه" بود. آن روزها سه روز در هفته سرکار می‌رفتم و تازه از بار سنگین نوشتن پایان‌نامه‌ام رها شده بودم. هراس از بیماری هر روز ابعاد وسیع‌تری می‌گرفت و مبتلایان هی بیشتر می‌شدند. زمزمه قرنطینه که راه افتاد تقریبا همه آه از نهادشان بلند شد. مطلقن ماندن در خانه آن هم برای دو هفته کامل، برای زندگی آدم‌های این دوره زمانه عین یک کابوس تجسم یافته بود.

خلاصه از اول فروردین قرنطینه نصفه نیمه‌ای به راه افتاد. همزمانی عید و قرنطینه خودش داستانی جدید ایجاد کرد. سر همین داستان جدید بود که رویای ازلی و ابدی من جان بخشیده شد. هیچ زمانی را در این 26 سال و 9 ماه عمر ناقابلی که از خداوندگار جهان گرفته‌ام، سراغ ندارم که اینچنین آرام، تسلی‌یافته، خرسند و در صلح کامل با خودم و جهان اطرافم بوده باشم. دنیا در روزهای قرنطینه عینیت کام گرفتن من از زندگی بود.

دردسرهای یک شیفته مکث، در عصر سرعت

من عاشق مکث کردنم. عاشق وسط راه ایستادن و تماشا کردن. اصلا عاشق فقط تماشا کردنم. عاشق "حالا مگه چه خبره و کلی وقت مونده." اینها را حالا بعد از گذشت 8 ماه از قرنطینه‌های اجباری مداوم می‌توانم به اعتراف کنم. تا قبل از آن حتی تصور بلند صحبت کردن درباره‌شان هم برایم مشکل بود.

در جلسات کاری، خانوادگی و دوستانه همه از آرزوها و خواسته‌ها و تلاش‌های بی‌وقفه‌شان می‌گفتند. از مسیر دقیق ترسیم شده پیش رویشان. از روزی 10 ساعت کار پیوسته و همزمان خواندن چند زبان و ساز زدن می‌گفتند. از اینکه هفته‌ای چندبار آخر شب‌ها تا نیمه شب با دوستانشان فیلم تماشا می‌کردند و تحلیل می‌کردند و آخر هفته‌ها که در نقاط بکر طبیعت کمپ می‌کردند. آنها مطمئن بودند و همیشه با یقین عجیب و غریبی درباره خودشان، زندگیشان و آینده‌شان حرف می‌زند.

من ساکت بودم. من سودای چیزی به سر نداشتم و از این بابت اصلا ناراحت نبودم. من اساسا جاه‌طلب نبودم. دلم نمی‌خواست رئیس مجموعه‌ای باشم یا 40 تا دوست در جای جای جهان داشته باشم. دلم سفر رفتن پیوسته نمی‌خواست یا از کمپ کردن بیش از دو شب بیزار بودم. دقیقترش را بخواهید من عطای خیلی چیزها را به لقایش می‌بخشیدم چون به نظرم انرژی‌ای که از من می‌گرفت بیشتر از لذتی بود که به من می‌بخشید. اما تعداد مخالفانم و قدرتشان و تحسین جهان از آنها، بیش از حدی بود که جرئت کنم از این تعلیق و کندی زندگی ایده‌الم دفاع کنم.

جهان بیرون برای من زیادی شدید، سریع و غلیظ بود و من تمام این سال‌ها مجبور به وفق دادن خودم با آن بودم. انگار که بخواهید یک کاکتوس را در رشت نگه دارید. من چیزهای تکراری و امن را دوست داشتم و ساعت‌های طولانی سکوت و صدای بهم خوردن قاشق چنگال ها را. و نمی‌توانستم در جمع‌های جدید شوخی کنم و از اینکه ناگهان به جایی دعوت شوم دچار شوک بدی می‌شدم و استرس هر کار ناگهانی، سریع و جدیدی من را از پا درمی‌آورد.

قرنطینه شدن جهان شبیه به تعظیم و کرنش جهان برای امثال من بود. برای آدم‌هایی که از سرعت دیوانه‌وار این چرخدنده‌ها و همینطور نه تنها از توهم موفقیت و پیشرفت، بلکه از خود مفهوم آنها نیز بیزارند و تا به حال به رسمیت شناخته نمی‌شدند. وجود آنها برای جامعه زیادی بیهوده بود. چون کمرنگ بودند و دیدن چیزهای کمرنگ به دقت و توجه نیاز دارد و واو، چه انتظاراتی! مگر جهان در قرن 21 بیکار است که برای "دیدن" چیزی دقت و توجه صرف کند؟ عصر، عصر چیزهای پررنگ است و هرچیزی که نیاز به تامل و توجه نداشته باشد، قابل ستایش است. در قرن 21 این یک اصل است.

اما این تمام ماجرا نیست. از فروردین 99 و قرنطینه دومینو اتفاقای ناگوار زندگی من هم شروع شد. رابطه عاطفی‌ام بعد از یک سال و نیم به شکل ناگهانی تمام شد. از کار بیرون شدم. عمه عزیز و جوانم تومور بدخیم داشت و تمام مدت بعد از عمل من در خانه مراقبش بودم. ارشد تمام شده بود و جای خالی دانشجو نبودن هم بسیار دردناک بود. اما می‌دانید چه شد؟ حال من از فروردین تا تیر 99 که دوره اتمام تقریبی این دردها به حساب می‌آید، در بالاترین کیفیت خودش در تمام عمرم قرار داشت. من حتی وقتی در بدترین دوره زندگی فردی خودم بودم، حالم خوب بود چون جهان درون و بیرونم بالاخره به توازن رسیده بود.

من برای اولین بار از طرف جهان پذیرفته شده و به رسمیت شناخته شده بودم. حالا آدم‌های سریع، موفق، جاه‌طلب و پیشرفت‌گرا چشم حسرتشان به آرامش و صلح مطلق من بود. و راستش را بخواهید، فخر فروشی برای بلد بودن زندگی در حالت استثنائیش به احمق‌های شتابانی که در چرخ همستر می‌چرخیدند و سکوت و سکون اجباری محبورشان کرد که کمی، فقط کمی تامل کنند، به تمام آن 26 سال قبل از آن میارزید.

قرنطینهتجربهرویاکرونا
روایت می‌‌کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید