روزتا بیش از هرچیزی بینیاز از دست و نگاه ترحمآمیز بود، نه از غرور یا اتکای به نفسی عجیب و غریب، بلکه از جهت معمولی و طبیعی بودن خواستههایش.او چیزهای معمولی را بدون هیچ شلوغبازی و باج دادنی میخواست و در پی ارزشمند جلوه دادن "معمولی"ها به خاطر در دسترس نبودنشان نبود و دچارافراط و تفریط نمیشد.رزتا به هیچ عنوان خواستار ترحم،کمک، و حتا درک شدن نبود.کاری که به خوبی از عهده اش برآمد.رزتا زندگیاش را پذیرفته بود و با تمام توان تلاش میکرد تا در ورطهی تکراری زندگی مادرش نیفتد.او حقش را میخواست.بدون دلسوزی، بدون منت و بدون شکایت.او تکرار بیرحمانهی زندگی مادرش را نمیخواست. روزتا به قدری واقعی، درست و خودش بود که جز همراهی کاری از من مخاطب برنمیآمد،همراهی و نه حتا همدلی.رزتا همدلی را هم نمیخواست. برخلاف کلیشهی معروف این مدل از داستانها و شخصیتها، روزتا به دنبال "حق گرفتن" از تماشاگر نبود.او حد و حدود "حق" خودش را میدانست و در همان راستا با تمام قوا میجنگید.او از ما نه بخشش میخواست نه توجه و نه پند و اندرز، رزتا به سادگی به قول خودش "زندگی معمولی میخواست که یکنواخت نشود." و هیچ باکی نداشت که در این مسیر دست به خشونت، پرخاش یا خطر بزند.بیچون و چرا به دنبال "زندگی"اش بود.نه معنای نهان و آشکار.نه بالا و پایین و بیشتر و کمتر. رزتا و فضای فیلم به شدت من را یاد نوشتههای همینگوی و شخصیتهای او میانداخت.بیادعا، بیحوصله، بیحاشیه و خواهان متن زندگی بدون هیچ منتی.