باز هم مثل همیشه عقلم..قلم به دست،سخن دل را بر کاغذ می آورد..
مثل دردی که بر قلب مینشیند یا قلبی که تیر میکشد.. "کوتاه...عمیق...ناگهانی!"
نمیدانم این شوق از همان شب بر دلم نشست یا آتشی زیر خاکستر بود و با همان خبر،شعله ی آتشش برکشیده شد؟!
اما حال.. میدانم چند روزیست مضطرب هستم..
اضطراب توصیف مناسبی است؟..گمان نمیکنم.
شاید بهتر است بگویم"نه به تلخی اضطراب است و نه به شیرینی ذوق"
قلبی که به دوام میتپد و احساس پرنده ای که در قفس قلبم گرفتار شده و خود را به در و دیوار آن - به قلبم- می کوباند به امید آنکه رهانیده شود! تنها توصیفیست که قادر به درکش هستم ..دقیقا و یقینا همین!
من! دخترت! گرچه پر از تب و اضطراب! گرچه زندانیِ تاریکی هایش! گرچه و گرچه هایی که در استخدام واژه میتوان گفت"تنها" تو از آن با خبری! نه مادرم..پدرم..دوست و دوستانم!
من با تمام گرچه هایش! مومنم به احسانت..به لطفت.."به رافت واضــحت!"
اما دیگر دلم -که مثل خودم پیوست و ضمیمه و گرچه هایش زیاد است- طاقت ندارد..
من" فکر میکند: وقتی با بهترینِ بهترین دوستانت صحبت میکنی راحت از "کاش هایت" میگویی..میشوی یک منِ بدون روتوش!
برترینِ بهترین ها...کاش این انتظار ها تمام میشد...
میدانی؟! قطعا میدانی...که هجران درد دارد...هجران و انتظار درد دارند..
هجران و انتظار میسوزانند..آرامش را میسوزانند!
آقای دانا به حرفهای پنهان شده پشت ستاره ها.."کاش حکمتِ این دردِ دل را میدانستم..
"کاش تمام میشد ..کاش وصال میسر میشد!
همه ی کاشِ من..
دلم در قفسه ی سینه به تنگ آمده و گویی تمام نشدنیست این فراق پر دلتنگیِ چند ماهه!
"دلم،دلش پرواز میخواهد..به آغوش تو! بپذیر...بپذیر.."
پی نوشت: سلام...میلاد پیامبر عزیزمون و امام جانِمون؛امام صادق علیه السلام مبارک..^_^