اگر میتوانستم به مدت طولانی دربارۀ یک موضوع پژوهشی انجام دهم و خلاصهای از یافتههایم را در قالب یک کتاب مفید و کاربردی جمعآوری و منتشر کنم، به احتمال زیاد موضوع «رضایت درونی» را انتخاب میکردم. به عنوان کسی که هرروز برای خودش 6-8 مورد کار و برنامه تعریف میکند و آخر شب بیش از 90 درصد آنها را علامت میزند، اما همچنان از عملکرد خود راضی نیست، دوست دارم این را بررسی کنم که برای رسیدن به احساس رضایت درونی باید چه کار کرد؟
در دنیای امروز که پیشرفت چشمگیری در تکنولوژی حاصل شده است و میتوانیم با سرعت هرچه بیشتر به کارهایمان برسیم، آیا در نهایت احساس رضایت میکنیم؟ آیا حس خوبی نسبت به دستاوردهایمان داریم؟ راستش را بخواهید، برای من اینطور نیست. شاید کمالگرا باشم، شاید توقع زیادی از خودم دارم، اما گاهی حس میکنم این نارضایتی میتواند بازدهی مرا به شدت کاهش دهد و روند زندگیام را مختل کند.
حدس بزنید بیشتر چه زمانی این حس را تجربه میکنم. بله! آخر شب و قبل از خواب! زمانی که دیگر نمیتوانم چشمانم را از شدت خستگی باز کنم، اما ذهنم تازه شروع به فعالیت و بیشفکری میکند و قاضی درونم بیدار میشود. خداوند نصیب گرگ بیابان نکند! ممکن است چندین کار مفید انجام داده باشم، اما ذهنم به سمت کارهایی میرود که عقب افتادهاند. مثلاً میگوید: «میبینم که یک ماه است هیچ مطلبی در ویرگول ننوشتهای!»
آیا پیشرفت و دوندگی بیشتر لزوماً به احساس رضایت از خودمان منجر میشود؟ احتمال میدهم جواب این پرسش «نه» باشد. ما در زمان گم شدهایم. نمیدانیم روزها و هفتهها و ماهها چطور میگذرند و به شخصه باورم نمیشود کمتر از سه هفته به پایان امسال و شروع سال جدید مانده باشد.
هرروز صبح از خواب بیدار میشویم و تا شب که دوباره به تخت برمیگردیم، به میزانی کم یا زیاد به خواستهها و اهدافمان نزدیکتر شدهایم یا صرفاً دویدهایم تا کارهایی را به سرانجام برسانیم. آیا نتایج این اقدامات ما را راضی میکند؟ یا هرروز خستهتر و فرسودهتر از قبل فقط ادامه میدهیم به قصد اینکه یک روز دیگر هم به پایان برسد؟
در نهایت، چیزی که من را بیش از همه میترساند، فراموش کردن «خودم» است. نگرانم که با رسیدگی روزانه به کارهایم و تجربۀ حس اعتیادآور «امروز هم به تمام کارهایم رسیدم»، حصاری دور خودم بکشم که روزبهروز محکمتر و ضخیمتر میشود. میترسم پس از مدتی آنقدر درگیر کارهای تمامنشدنیام بشوم که دیگر ترجیح دهم به خودم محل نگذارم و در زندگی غرق شوم.
گاهی دلم میخواهد همهچیز را برای مدتی کنار بگذارم، زمان را متوقف کنم، به تماسها و پیامها و مسئولیتها اهمیت ندهم، خودم را در چهارچوب اتاقم حبس کنم، فقط به کارهای موردعلاقهام برسم، فراموش کنم چه چیزهایی و کسانی آن بیرون منتظر من هستند، برای خودم یک فنجان چای بریزم و بگویم: «خب خانم تقیزاده، خسته نباشی، دیگه چه خبر؟»