داستان کوتاه درباره دفاع مقدس
یگانه ابطحی
این داستان براساس تعاریف یکی از آزادگان بزرگوار جنگیست که برای من تعریف کردند و من آن را با توصیفات و شرح های بیشتر پر وبال داده ام.
به نام او
۵ روز بود که در سراشیبی تپه ای زیر فرورفتگی حفره مانند ای که سایه مختصری ایجاد کرده بود گیر افتاده بودیم.
این منطقه در محاصره کامل دشمن بود و ما سه نفر که تمام مسیر را شبانه و زیر آتش دشمن طی کرده بودیم مسیر را به اشتباه آمده و حالا در دامنه این تپه در نزدیکی یک درخت کهور پناه گرفته بودیم . بیش از چند قدم نمی توانستیم حرکت کنیم چون مستقیم در تیررس دشمن قرار می گرفتیم . باید صبر می کردیم تا نیروهای خودی پیشروی کنند و به ما برسند ؛ صبری توأم با گرسنگی و گرمای طاقتفرسا ...
از روز دوم به بعد که گرسنگی طاقت ما را تمام کرد گاهی از برگ های درخت می خوردیم و البته از آب گودالی که نزدیکی درخت بود می نوشیدیم. آب گودال بسیار کثیف بود و مملو از کرم . کرم ها را آرام کنار میزدیم و آب میخوریم از فرط ضعف و بیماری کمتر باهم حرف میزدیم جمال که ۲۰ ساله و اهل یکی از روستاهای ارومیه بود از گرما بیشتر اذیت می شد تا گرسنگی ؛ ولی لبخند محزونی که نوعی امیدواری در آن منعکس بود از روی لبهایش برداشته نمیشد. گویا میخواست با لبخند به ما صبر بیشتر و امید بیشتری بدهد. علیرضا اصفهانی بود به تازگی صاحب یک پسر شده بود . ولی هنوز پسرش را ندیده بود. بسیار شوخ طبع و بامزه بود و در هر شرایطی با لهجه شیرینش لطیفه میگفت و ما را می خنداند . دراز کشیده و پایش را به دیواره حفره گذاشته بود تا از شدت ضعف و غش نکند . با لحجه بامزه اش میگفت:" بچا بنظردون این کرما از این برگا درخته خوششون میاد میترسم بیچارا تو دل من گشنگی بکشن..." او میگفت و ما هم به این که کرم ها در معده ما از گشنگی خواهند مرد میخندیدیم.
من از روز قبل گاهی از حال می رفتم و دوباره به هوش می آمدم . چشمهای پسرهایم حامد و امین در مقابلم بود . یکی سه سال و دیگری یک سال و نیم داشت . انگار نگاه های معصومانه آنها با من حرف می زد . مادرشان اکرم بانو که همیشه دلواپسم بود و همیشه مثل کوه باشم ایستاده بود و همراهی میکرد هم در رویاهایم میآمد . او همیشه کنارم بود حتی حالا که اینجا و درحال دفاع از او و لبخند های زیبایش بودم . با دارو ندارم میساخت و نبودن هایم را جبران می کرد . هیچ وقت حتی فرصت قدردانی درست و حسابی از او را نداشتم . یادم هست سال اول ازدواج مان موکتی کف اتاق پهن بود که هر وقت می خواست آن را جارو کند من ماموریت داشتم روی موکت بایستم که موکت به این طرف و آن طرف حرکت نکند و اکرم بتواند آن را جارو کند . اما با این حال میخندیم خوش بودیم . اکرم به هیچ وجه اهل گلایه نبود خودش را برای شرایط سخت زندگی من آماده کرده بود و گاهی فکر می کنم در همه روزهای زندگی مشترکمان از من پیشتاز تر بود و این خیالم را از همه چیز راحت کرده بود.
این چند روزه خاطرات زندگی مثل فیلم از جلوی چشمانم رد میشد . همه چیز را مرور میکردم . یکبار دیگر خودم را ، اعتقاداتم را ، کارهای کرده و ناکرده ام را ، قدم هایی که برداشته بودم و آنها که میخواستم در آینده بردارم را مرور کردم .
گرسنگی انگار که جسم را سبک و روحم را آزاد کرده بود. مثل پرنده ای سبکبال در فراز زندگی ام پرواز می کردم و به هر گوشه و کنار در هر زاویه زندگیام نگاه میکردم . حالا که روحم اوج میگرفت من معنای زندگیم را به خوبی در میافتم و خودم را به تمامی به آغوش میکشیدم . چه آرام و چه شجاعانه زندگی را گذرانده بودم.
خودم را زندگی کرده بودم و اعتقاداتم را از دست نداده بودم.
با صدای امدادگر چشم هایم را به آرامی گشودم. پیدایمان کرده بودند اگرچه در آستانه مرگ ، اما نجات یافته بودیم . جمال را صدا زدیم . او جواب نمیداد انا هنوز لبخندش بر صورتش بود گویی چیزی زیبا تر از آنچه در جهان بود میدید و ما را با لبخندش به آن زیبایی ها نوید و امید میداد.
حالا بعد از سالها فکر میکنم آن پنج روز در سرما و گرسنگی با آن آب کرم زده در حالی که با مرگ دست و پنجه نرم می کردیم گویی همه زندگی مان را زیستیم آن پنج روز عصاره همه عمرمان بوده ...
با رادت به استاد بزرگوارم علی اکبر حسنوند