ما حسابدارا وقتی میریم تو رؤیا پردازی، اغلب به این فکر میکنیم که:
"کی بشه دفتر خودمو بزنم؟ کلی کارمند داشته باشم، خودمم هیچ کاری نکنم و فقط پول بشمرم، از در بیام داخل، همه جلوی پاهام بلند بشن، آخر هفته ها برم شمال یا خارج کشور، گاهی اوقات میتونم بیشترم برم مسافرت، اصلا برم دیگه نیام، یه دو سه ماهی نباشم، تنها صدایی که از گوشیم در بیاد، صدای نوتیفیکیشن پیامک واریز بانک باشه، بگم جونم به این همه خوشبختی" و از این دست خزعبلات...
اما سیلی واقعیت گاهی اوقات ما را بدجور هوشیار میکند که آنچیزی که فکر میکردیم اصلا تصور دنیای دیگری بوده و ما فقط گمان میکردیم که بوی کباب می آید و بلکه داشتند خر داغ میکردند (اجلکم الله)
داشتن یک شرکت حسابداری شاید در ابتدای راه هر حسابداری، آرزوی دور و دراز و دست نیافتنی به نظر برسد، مدینه ی فاضله ای در مقیاسی کوچکتر که در ذهن حسابدار، نقش میبندد و مانند معتادی در طلب جنس ناب، اورا خمار می سازد و میسوزاند. (یکم زیادی داره ادبی میشه دیگه) خلاصه سرتان را درد نیاورم من هم از همین قماش بودم، سال 94 ترم 2 کارشناسی بودم با این رؤیا وارد کاراموزی شدم، به لطف خدا مسیر برایم هموار شد و سال 1400 دفتر حسابداری خودم را تاسیس کردم: مرکز مشاوره و خدمات مالی و مالیاتی یک حسابدار
شرح و تفصیل اتفاقاتی که از سال 94 تا 1400 افتاد باشد برای بعد، از همان ابتدا چالش های عجیب و غریب یکی یکی شروع شدند،
درآمدها اندک اندک و پاره پاره واریز می شدند اما هزینه ها کرور کرور و پیوسته حساب های بانکی را خالی و زیر و رو میکردند، وضعیت مملکت هم که جای خود دارد، کالاها پیوسته تحت تاثیر تورم در حال افزایش قیمت، پول ملی در حال تبدیل شدن دائمی به پهن، اما قیمت خدمات متناسب با هیچ کدام از مواردی که گفتم رشد نداشت، از طرفی کارفرمایانی که خیال میکنند کارشان کم است و همیشه غر میزنند و طلبکارند، نیروهای انسانی که آمده بودند تا مرهمی بر زخم کسب و کار شوند، زخم روی زخم زدند و رفتند...
و البته خودم، بزرگترین دشمن خودم همواره خودم بودم و هستم، کمال گرایی، اهمال کاری، اظطراب، افسردگی، بی حوصلگی و....
در طی تمام این سال ها کم کم فهمیدم که اگر هم در کار خودم یک متخصص بوده باشم، مدیریت کردن، تخصص و فضای کاملا متفاوتی است،
تیمی کارکردن، اخلاف حرفه ای داشتن، ایجاد فرهنگ صحیح سازمانی، مدیریت ارتباط با مشتری، حفظ و کنترل روحیه تیم، مذاکره، زبان بدن و.... مهارت هایی بود که هیچ پدر آمرزیده ای نبود که به من بگوید اول برو اینا رو یادبگیر پسر، بعد برو شرکت بزن!
حقیقتا مدیر و مدبر بودن سخت ترین کار دنیا است و من طی این سال ها مجبور شدم به مرور با آزمون و خطا، هزینه دادن و اشتباه کردن آن را یاد بگیرم، (هنوزم هیچی یادنگرفتم و خیلی مونده)
پس ای حسابداران عزیز، دوستانی که رویای شرکت زدن و دفتر داشتن در سر میپرورانید! بدانید و آگاه باشید که مسیر کارآفرینی اگرچه میوه های شیرین دارد اما حیوانات وحشی و درنده ی زیادی در سایه سار درختان میوه اش در کمین اند تا دهنتون رو سرویس کنن، خلاصه از ما گفتن بود، حواستان باشد که رؤیاهایتان تبدیل به کابوس نشوند!
پی نوشت: حقیقتا تصمیم داشتم به تفصیل بنویسم و مطالب رو طبقه بندی کنم، شاید بعدا این نوشته رو به صورت دیگه ای بازنویسی کنم و منتشر کنم، ولی فقط خواستم نوشته باشم که دست از کمال گرایی بردارم، هر چه بادا باد. لحن نوشته هم انسجام درستی نداره چون ذهن آروم و متمرکزی ندارم، گاهی اوقات ادبی و گاهی اوقات خودمانی، البته به نظرم ترکیب جالبی شده در کل. همچنین علت اینکه دو سال از نوشتن مطلب قبلی گذشته و هیچ نوشته ای منتشر نکردم همین مطالب بالا است، اینقدر درگیر بودم که فقط هر هفته میومدم صفحه خالی ویرگول رو نگاه میکردم، اما بالاخره تونستم طلسمش رو بشکنم، امیدوارم ادامه دار باشه...