همهچیز هزارباره تکرار میشود. و من همچنان که از اسارتِ بیپایان در این دور تسلسل ملولم، به این میاندیشم که اگر این نه، چه؟! زندگی کِی و برای چه کسی از تکرار و بیثباتی مصون بوده است؟ خروج از چنان وضعیتی گرچه به استناد تکرر هیچگاه محال به نظر نرسیده اما تاریکی غلیظ و گزندهاش را که از نظر میگذرانم، میبینم کم دستاوردی هم نبوده است! برای یک هفتهی تمام، تقریبا همۀ افعالِ در حال صرفم به تجربههای حسیِ دردانگیز خلاصه میشد و کنشهای مشهودم از چهار یا پنج تجاوز نمیکرد؛ دیدن، لمیدن، گهگاه خوابیدن، به دفعات نوشیدنیِ شیرین آشامیدن، ناگزیر بار سنگینِ اندک کلماتی را با زبان کشیدن (گاه با فریاد و اغلب با خفیفترین صوتِ به زحمت قابلِ فهم) و یک یا دوبار در روز شاشیدن(!) که به مختصر نظافت دهانی و استحمامی هم ختم میشد... همین؟ گمانم همین. سرگیجههایم چنان آزارنده بود که متعاقبِ کمترین جنبشی سراسر درمانده میشدم و البته با آن وضع خواب و خوراک تعجبی هم ندارد.
پینوشت 1: ادامه داشت، ادامهدهنده نداشت! تکهپارهاش کنم شاید...
پینوشت 2: آنچه در ادامه آمده، به گمانم از سال گذشته به جا مانده باشد؛ مهر تایید دیگری بر تکرار و تکرار و تکرار!
یک هفتۀ تمام است که افتادهام روی این کاناپه؛ سرم، مغزم، فکرم درد میکند. کم میخورم، کم مینوشم، حرف نمیزنم، فکر میکنم، کفر میگویم، اشک نمیریزم، رویا نمیبافم، نمیخندم، مایوس نمیشوم، به خواب میروم، خواب نمیبینم، بیدار نمیشوم، سیگار نمیکشم، راه نمیروم، عشق نمیورزم، خلق میکنم، دور میاندازم، گم میشوم، پیدا نمیشوم.
یک هفتۀ تمام است که افتادهام روی این کاناپه؛ معدهام، کبدم، دلم درد میکند. شیرینیهای درون جعبه هنوز آنقدر خشک نشدهاند که از گلویم پایین نروند. چیزی که فرو دادنش سخت است، بغضِ بلاتکلیفی است که حتی توان از چشم بیرونراندنش هم در من نیست.
یک هفتۀ تمام است که افتادهام روی این کاناپه؛ پاهایم، کمرم، گلویم، چشمِ چپم درد میکند. نه حوصلۀ درد کشیدن دارم و نه حتی نفس کشیدن. شاید اگر سیگاری بود دود میکردم. ورق میزنم، دوباره از ابتدا،
من همۀ اینها را درک میکنم. هرچه بیشتر عرق میخورم، بیشتر درک میکنم. اصلا برای همین است که عرق میخورم. یعنی با عرقخوردن میخواهم دلسوزی و ترحم دیگران را جلب کنم. دنبال کیف و خوشی نیستم، دنبال درد و دریغام. عرق میخورم که عذاب بکشم، آقا. که بیشتر عذاب بکشم.
فندکم را بلند میکنم، جان میکَنم تا شعلهور شود. نگهش میدارم زیر کاغذ کاهی کتاب. حالا دیگر خبری از استیصالِ مزمن و ریشهدارِ مارملادوف نیست.
یک هفتۀ تمام است که افتادهام روی این کاناپه؛ فکم، زبانم، حنجرهام درد میکند.
- این چه بوییه؛ کاغذاتو سوزوندی باز؟ من دارم میرم بیرون یه قدمی بزنم. پستچی همین روزا سرمیرسه؛ لااقل بلند شو بستهت رو تحویل بگیر که من یکی حوصلۀ پیگیریِ خردهفرمایشات شما رو ندارم. با تو دارم حرف میزنم. پاشو یه آبی به صورتت بزن، یه چیزی بخور، یه کاری بکن. خسته نشدی از یهجا دراز کشیدنِ بیمصرف؟ با شمام، گوشِت با منه؟
بالشت را از روی صورتم برمیدارم و با صدایی که به زحمت شنیده میشود به او میفهمانم که بهتر است راحتم بگذارد.
یک هفتۀ تمام است که افتادهام روی این کاناپه؛ دستم، پوستم، لامسهام درد میکند. سرم را برمیگردانم سمت دیوار، دست میکشم روی پارچهی سبز رنگِ کاناپه. دلم کشیده که چیزی را لمس کنم. چمنی، گربهای، تنِ آدمیزادی... صدای بسته شدن در را که میشنوم، بیدرنگ و بلافصل، به وسوسۀ رها کردن صدای خفته در گلویم تسلیم شده و گمانم با همان درد و دریغی که در ضمیرِ پدر سونیا رخنه کرده بود، میزنم زیر آواز:
هــر کســم گــــوید که درمانی کن آخــــــر درد را
چون به دردم دائما مشغول درمان چون کنم
یک هفتۀ تمام است که افتادهام روی این کاناپه؛ وجدانم درد میکند. پیشتر آرمانی در سر داشتم زایشگرِ احساسِ تعلق، که مرا به مضامین عرفانیِ اشعار گره میزد؛ حالا چه در کف دارم؟ هر دم هزار چرای عذابآور به حدت گردباد در سرم چرخ میزند. چرا به هیچ عافیتی طرف نمیبندم؟ چرا به هیچ مقصدی چشم نمیدوزم؟ چرا به هیچ سفری عزم نمیکنم؟ چرا به هیچکس، به هیچ چیز، به هیچ کجا... عشق نمیورزم، نمیآویزم، وصل نمیشوم؟ چرا از این تبعید خودخواسته کوچ نمیکنم؟ چرا از این هیچِ هولناک خلاصی ندارم؟
یک هفتۀ تمام است که افتادهام روی این کاناپه؛ همۀ وجودم درد میکند. خواب میبینم، بیدار میشوم، اشک میریزم، فکر نمیکنم، کفر نمیگویم، میخندم، عشق میورزم، رویا میبافم، خلق نمیکنم، حرف میزنم، مایوس میشوم، راه میروم، سیگار میکشم، پیدا نمیشوم!
یک هفتۀ تمام...
یکشنبه؛ اولین روز از پنجمین ماه از آخرین سال