داستان درباره زنی به نام ماریا هست که در جاده گیر میکند و میخواهد با همسرش تماس بگیرد، اتوبوسی برای او نگه میدارد و ماریا را برای تلفن به اسایشگاه روانی میبرد و ماریا برای سالها به عنوان بیمار در آن آسایشگاه بستری میشود.
داستان را میتوان در همین چند خط خلاصه کرد و بسیار شوکه کنندست ولی نویسنده به خوبی بیان میکند که چطور در انتها شخصیت ها به راحتی با این موضوع کنار میایند و آن را میپذیرند و حتی شوهر ماریا تا مدتی هر شنبه به ملاقات او میاید و خود ماریا نیز بعد از چند سال در اسایشگاه احساس ارامش میکند.
من فکر میکنم داستان طبیعت منعطف انسان را که میتواند با هر اتفاق و شرایطی بعد از مدتی کنار بیاید و ضعف ما در مقابل محیط را نشان میدهد.
اسایشگاه، پرستارها، دکترها و در نهایت ادم های اطراف ماریا میتوانند نمادی از یک سیستم و جامعه باشند و ماریا اول داستان میتواند نمادی از دوره کودکی انسان و قبل از جامعه پذیر شدن او باشد.
ما در کودکی نیازهای سادهای داریم اما اجتماع انسانی برای ما نسخه دیگری پیچیده است، جامعه نقشها و مسئولیت هایی به ما اعطا میکند و برچسب های گوناگونی مثل ملیت، مذهب و غیره به ما میچسباند .
ما در ابتدای مسیر کمی گله میکنیم ولی خیلی زود همه ما این سیستم را میپذیریم، احساس ارامش میکنیم و ان را به بخشی از هویت خود تبدیل میکنیم.
این طبیعت ماست و وقتی ان را در چند خط خلاصه میکنیم مثل چند خط خلاصه داستان شوکه اور و غیر واقعی بنظر میاید ولی وقتی کل داستان رو میخوانیم همه چیز طبیعی به نظر میرسد .
داستان برای من تلنگری برای فکر کردن به جبر زندگی بود، از این جبر نمیتوان رها شد اما گاهی به یاد اوردنش برای رهایی از تعصبات مختلف کمک کننده است.