من فراموش میکنم که ما انسانها چقدر فراموش میکنیم؛
من همه ی دوستانم را از دست دادم چون با افزایش سن، سبک زندگی کم کم تغییر کرد و آنها براحتی من را فراموش کردند؛ ممکن است آنها دوستان دیگری داشته باشند اما من فقط آنها را داشتم.
از بین اینها یک نفر بود که من خودم و عمدا آن را فراموش کردم و این یک نفر یک روز من را مخاطب قرار داد و گفت:
''اگر نوعی پیوند بین ما برقرار نباشد، دوستی ما به فراموشی می رود''
من امروز جسما (alone) و روحا (lonely) تنها هستم. دوستانی را که هرگز فکرشم را نمی کردم، در تاریک ترین دوران زندگی ام رهایم کردند، شاید روزی برگردند، به هر حال در این تاریکی من تنهایی به پیش می روم.
کاش چنین نبود، کاش من ثروتمند بودم، کاش خانواده ام مجبور نبودند از زیر صفر شروع کنن، کاش در آمریکا بدنیا می آمدم، کاش به دنیا نمی آمدم، کاش دکمه ای بر روی بدنمان بود که وقتی آنرا فشار میدادیم به گونه ای اسرارآمیز خاموش میشدیم و هیچکس هم مخصوصا مادر از نبودنت ناراحت نمیشد.
کلمات را بی هیچ قرضی از گلویم بالا می آورم و نمیدانم برای چه! من واقعا در تاریکی و تنهایی هستم، فقط نیمی از ظرفیت من برای زندگی روزانه ام در دسترس است، من این را میدانم چون خویشن را میشناسم.