کنار پنجره اشپزخونه واحد غربی طبقه سوم نشسته بودم و داشتم تو تاریکی نیمه شب سیگار میکشیدم و به خلوتی پیاده رو که هر از چند گاهی یه رهگذر خرابش میکرد نگاه میکردم
یهویی چشم افتاد به نوری که یه تیکه از کابینت شیشه ای رو روشن کرده بود
گوش ماهی ای که بهم داده بود رو اونجا دیدم
یه کام سنگین گرفتم و سیگارمو خاموش کردم
پاشدم رفتم سمت کابینت گوش ماهی رو برداشتم
نزدیک صورتم اوردم
هنوز بوی عطرشو میداد
بوی گل یاس
روزی که برام اورد بهم گفت این عطرو میزنم بهش تا هر وقت اینو بو کردیش یاد من بیفتی
اشک تو چشام حلقه زد
دوباره رفتم کنار پنجره یه سیگار دیگه روشن کردم...
میگفت کنار دریا تو تاریکی شب کنار ساحل نشسته بودم
دریا داشت پامو نوازش میکرد
یاد تو افتادم
چند لحظه بعد دریا با موجش اینو آورد
بعدش ادامه داد
دریا اینو بهم داد که بدمش ب تو
تو هم از این ب بعد که دلت دریا رو خواست بزارش کنار گوشت
اینطوری من و دریا به هم پیوند میخوریم
هر وقت که دلت دریا رو میخواد یعنی دلت برام تنگ شده
همینطور که گوش ماهی رو تو دستمگرفته بودم
فهمیدم اون شب بیشتر از هر شب دیگه ای دلم دریا رو میخواد
گوش ماهی رو گذاشتم کنار گوشم
چشامو بستم
خودمو تو ساحل شنی همون شبی که دریا این گوش ماهی رو براش اورد دیدم
اونم کنارم لب ساحل نشسته بود
بغلش کردم و عطرشو یه بار دیگه بو کردم
دوتایی خیره شدیم به رو به رو
دلامون دست دریا بود و گوشامون به صداش و نگاهمون به عظمتش
تو حال و هوای خودم خواستم بهش بگم
که هنوزم از گل فروشی کنار چهارراه رد میشم بوی یاسش منو یاد تو میندازه
که هنوزم وقتی میرم اون کافه همیشگیه سراغ تو رو ازم میگیره
که هنوزم وقتی میخوام زیر بارون قدم بزنم با خودم چتر نمیبرم تا تو ناراحت نشی
که هنوزم...
همونطور خواستم لب وا کنم که بهش بگم هنوزم دوستت دارم...
که یهو صدای بلند یه موتور سیکلت منو از لحظه دوست داشتنش پرتم کرد به هزار روز دیرتر و هزار کیلومتر به سمت جنوب شرق، دقیقا به خیابان ۱۷ ام پلاک ۱ اشپزخونه واحد غربی طبقه سوم...