دقایقیست منتظر نشستهام، میهمانان به دور تا دور این اندرونی خیمه زدهاند، چای است که بین دستان این نجیبان میچرخد. صدای خوردن استکان و نعلبکی فضا را شبیه ظرفشور خانهی قصر نانَجیبان کرده است. دست به دست سینی چای میچرخد و منِ تشنه لب، چشمانم خشک به دست این میزبان است.
نزدیک میشود... دو سه نفری با من فاصله دارد و حال تک استکان باقی مانده رو به رویم است؛ با نگاه همیشگیم رصدش میکنم، قد و بالای ترازی دارد، قوس به میان کمرش افتاده، چای داغ درونش دلم را به جوش میاندازد؛ استکان را با دو انگشت نحیفم بغل میکنم، گرمای وجودش را حس میکنم.
ساکت است، درونش تکانی نیست، لرزشی در میان نیست و زمان در وادی گذران نیست.
خموش به او که دلبریست ملوس نگاه میکنم، چشمانم حلاوت قندی را دارد که با آن چای تلخ برایم، آب و عسلی از نَهر بهشت است.
نمیدانم که او را سرکشم یا تا ابد از برای خودم نگاه دارمَش! ملک پدریست وامانده، دل نیست که شور به شور، رختشور درونش مینوازند. باید که او را فوتی کنم! خنک شود، انگشتم به دور این کمرباریک است، هوس دارم چنبرهای به دورش بزنم و درونم بفشارمش، یادش است که پیچکی بودم؟
حال مار بیزهریم به دور کمرِ نازک بدنش که آماده بلعیدن است.
فوتی میکنم تا لبخند و تاج لبش وا شود. گریه کند، نعلبکی به زیرش میگذارم، تا بریزد و نوش کنم غم و حال به آشفته مثالش را. دستانم بوی چای این کمرباریک گرفته است؛ خنک شدهست، آماده شده تا که آتش درونم که پر از کینه و نفرت است خاموش کند. او استکانِ کمرباریک و من مُردهای تشنه.