یک
اولین روز از فیزیوپات. کلاس اولش ناامیدم کرد و دومی امیدوار. به مهارت های ارتباطی فکر می کنم که دکتر م. راجع به آن صحبت کرد. تن صدای بَمش، تاثیرگذاری کلامش را بیش از پیش می کرد. جا خورده بودیم. نه تنها من بلکه اکثریتمان.
کلامی از او یادم هست. درباره ارتوپدی می گفت:
اکثر اشتباهات از ندیدن آغاز می شود. باید یاد بگیریم خوب ببینیم.
فضای بیمارستان سنگین است هرچند که کلاس ها در آمفی تئاتر بیمارستان برگزار می شود. سعی می کنم بین زندگی شخصی و تحصیلی ام یک خط فرضی بکشم اما نمی شود. هرکار کنم هم پوشانی پیدا می کند. سر درد هم جزء لاینفک زندگی هر روزم شده. دیشب به محض رسیدنم دو شیر پاکتی کوچک خریدم. قهوه ی خالص اذیتم می کند. شیر کامل هم در یخچالم خراب می شود. تا به اینجای کار انتخاب درستی بوده.
هفدهم شهریور: جنگیدن با غول درون سخت و طاقت فرساست.
دو
زندگی فرمش همینه. هروَریشو بچسبی باز یه جاییش لنگ هست.
-بخشی از آهنگ گربه سیاه از مسلک
سه
استادمان می گفت خیلی وقت است که دیگران را قضاوت نمی کنم. می گفت قدیم تر ها حس می کردم باید دیگران را نصیحت کنم که چه شده و چرا فلان کار را کرده. اما الان راحتشان می گذارم. باید یاد بگیرید دیگران را قضاوت نکنید.
به این فکر می کردم چقدر توانش را دارم. واکنشم چه خواهد بود؟ مگر می شود از انسانیت گذشت؟ سخت خواهد بود.
باز آن کلمه را شنیدم. Expire! هیچ احساسی ندارد.هیچ هیچ. آن یکی استاد دیگر گفت مُرد و آن یکی و آن یکی دیگر. مردن آدم ها عادی می شود؟ بعید می دانم. نمی شود. اصلا راه ندارد. با گفتن expire خودشان را از بار سنگین از دست دادن یا فوت کردن رها می کنند. تجربه اش تلخ است و بس تاثیرگذار اما می دانم که نمی شود هیچ گاه به این راحتی ها از آن گذشت. کاش عادت نکنم. این هم نوعی خرده مرگ است.
چهار
روز دوشنبه تعطیل بودیم. به کار ادیت ویدیو مشغول شدم. دارم سعی می کنم حواسم را پرت کنم. می نویسم اما خواننده اش در کانالم نیست. می نویسم تا اینجا بخواند. نگاهت نافذ است اما سرد.
پنج
امروز شاید آخرین روز جراحی باشد. در میدان اصلی شهر هیچ اتوبوسی برای تهران نبود. قدیم ها مضطرب می شدم اما امروز نه. پارسای ترم شش خیلی چیزها را گذرانده. همین ترم یک بود که با تاکسی های خطی بر می گشتم. امروز کلاسمان ساعت یک بود. قرمه سبزی را در یخچال جای گذاشتم و گرسنه بودم. اولین کاری که کردم یک رانی و کیک خوردم تا مغزم باز شود و گلوکز درون رگ هایم جا باز کند.
منتظر ماندم تا اتوبوسی بیاید. وقتی به ترمینال رسیدم، اتوبوس آبی رنگ رفته بود. هوا گرم است. فکر کردم. قدم زدم. منتظر شدم تا اتوبوس بعدی بیاید ولی خبری نشد. با تاکسی بر می گردم.
دکتر ذ. امروز حرف های خوبی زد. حالا که یک هفته از فیزیوپات را گذرانده ام می توانم بگویم که پزشکی واقعا ترسناک است. به غایت ترسناک. حجم زیادی از داده ها که هر یک تاثیر زیادی روی زندگی کسی می گذارد. می ترسم!
او گفت: تمامی این معاینات باید نهایتا در یک یا دو دقیقه انجام شود. مبهوت ماندم. عرق سرد کردم. چگونه می شود آنقدر دقت داشته باشی که چیزی را از قلم نیندازی. به جز کلاس اول این هفته، مابقی شان را میخکوب بودم. تمامش را با ولع می بلعیدم. دستانم درد می گرفت چون سرعت نوشتنم از سرعت حرکات زبان اساتید و تولید آوا هایشان کمتر بود. جا می ماندم.
نگاه هایی را روی خودم حس می کنم. از آن نگاه هایی که انتظار دارند همه چیز را به خوبی بلد باشم و همین باعث شده اگر بخواهم هم نتوانم آرام بگیرم. نمی دانم پزشکی تصمیم درستی بود یا نه اما می دانم کمک به دیگری چقدر حالم را خوب می کند. می ترسم چون اندک می دانم. می ترسم چون جان عزیز کسی در دستان من خواهد بود و من مسئول تمام مسئولیت هایش خواهم بود. باید بخوانم. زمانمان کم است و ظرفیت انسانی من هم کم. نمی دانم کاش می شد و فرصت داشتیم تا هر قدر که می شد این مطالعات را ادامه می دادیم.
بیست و یک شهریور: ترس فقدان همانگونه می آزاردم که ندانستن.