مدتی قبل با همسرم تصمیم گرفتیم که به مسافرت بریم. اما حوصله شلوغیهای شهر رو نداشتیم. بنابراین بعد از چندین ساعت تحقیق و بحث و دعوا تصمیم گرفتیم که به سمت یکی از روستاهای با صفای غرب کشور حرکت کنیم. برناممون این بود که چهار روزه بریم و برگردیم. قرار بود که حسابی بهمون خوش بگذره. همه کارام رو انجام داده بودم و چیزی نمونده بود که برام دغدغهای باقی بگذاره. میخواستم از شهر و کار و همه چی فرار کنم.
بالاخره صبح روز بعد از تصمیمگیری، راه افتادیم و به سمت غرب حرکت کردیم. هوا یکم بارونی بود و من هم بااحتیاط رانندگی میکردم. من معمولا از رانندگی کردن لذت میبرم اما هیچوقت بیاحتیاطی نمیکنم. بعد از 8 ساعت رانندگی به روستای موردنظرمون رسیدیم و یه اتاق از میزبانان محلی اونجا گرفتیم و وسایلمون رو مرتب کردیم. اون شب رو خیلی خوب استراحت کردیم. فضای آروم روستا بدون هیچ عامل مزاحمی خیلی باصفا بود. یکی از دیگر از دلایلی که باعث شد خیلی خوب استراحت کنیم این بود که اونجا اتصال اینترنت برقرار نبود یا خیلی به سختی در جاهای خاصی میشد اینترنت داشت. برای همین موبایلهامون هم خیلی به کار نمیاومدن.
روز بعد رفتیم دوروبر روستا روگشتیم. همه چی عالی بود. صبحونه رو که دیگه نگم. کره و ماست محلی و بعدشم تخممرغهای خوشمزه اون جا. راستش فکر میکنم که طعم تخممرغ اهمیت زیادی داره و ما خیلی با طعم خوشمزه تخممرغهای محلی آشنایی نداریم. نمیدونم داستانش چیه و چرا اینجوریه. به هرحال من و همسرم از همه عالم بیخبر، داشتیم از سفرمون لذت میبردیم، غافل از این که هم موعد قسط واممون بود و هم مهلت بیمه ماشین داشت تموم میشد.
آخر شب بود و بعد از یه روز عالی از فرط خستگی میخواستیم بخوابیم. برای چندین دقیقه فقط چشمامون رو بسته بودیم و نزدیک بود به خواب بریم که خانومم یهو گفت: راستی بیمه شخص ثالثو تمدید کردی؟ من که انگار برق گرفته باشم چشمامو رو باز کردم و به سرعت تاریخ اون روز رو نگاه کردم. متوجه شدم که هم از موعد تمدید بیمم گذشته بود و هم از موعد پرداخت قسط وامم. بیدار شدم و به سرعت کل اون محله رو دنبال اتصال اینترنت گشتم. مثل دیوونهها از این گوشه به اون گوشه میرفتم و آنتن گوشیم رو چک میکردم. اما نشد که نشد. هیچ جا نمیتونستم به اینترنت وصل بشم. به اتاق برگشتم و به خانومم گفتم که هیچ جا نت نداره. اونم که تو ذوقش خورده بود بهم گفت: همیشه همه کارات اینجوریه. منم چیزی نگفتم و رفتم و گوشه اتاق نشستم.
چند دقیقه بعد خانومم خوابش برد ولی من انقد اضطراب استرس داشتم که نمیتونستم بخوابم. فک کنم که نزدیک دو ساعت همونجوری نشسته بودم. تصمیم گرفتم که برم بیرون و قدم بزنم. اما حوصله نداشتمو متوجه شدم که چشمام سنگین شدن و داره خوابم میبره. دراز کشیدم و بدون این که بفهمم خوابم برد. صبح روز بعد در حالی از خواب بیدار شدم که همسرم همه وسایل را جمع کرده بود. یه نگاه به من انداخت گفت که باید خودمون رو به نزدیکترین شهر برسونیم تا هم بیمه رو تمدید کنیم هم قسطت رو پرداخت کنی. نمیتونستم باهاش مخالفت کنم. اما عذاب وجدان داشتم که سفر رو براش زهرمار کرده بودم. بدون این که چیزی بگم بلند شدم و خودم رو آماده کردم که راه بیوفتیم. وسیلهها رو توی ماشین گذاشتیم و خودمون رو به نزدیکترین شهر در اون منطقه رسوندیم. بعدش هم بیمه رو درست کردم و هم قسط رو پرداخت کردم. الان که این داستان رو مینویسم به این فکر میکنم که اگر این قضیه پرداخت مستقیم بود دیگه سفرمون انقد بد تموم نمیشد و میتونستیم تا انتهای تایمی که در نظر گرفته بودیم سفرمون رو ادامه بدیم و خوش بگذرونیم. ولی واقعا تجربه بدی بود.
#پرداخت_مستقیم_پیمان