ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

آکروماتوپسیا

چند ساعت پیش شروع کرد به باریدن، الان همه ی زمین های اطراف سفید شدن. برف هم دیگه حال رو خوب نمیکنه، قبلا برف رو سفید می‌دیدم، الان تغییر کرده. الان که فکرش رو میکنم همه چیزهایی که قبلاً سفید می‌دیدم، همه شون تغییر کردن. همه ی رنگ ها جا به جا شدن و سفیدِ دیروزم، امروز سیاهه. ارتفاع برف به چند سانتی متر رسیده. در خونه رو باز می‌کنم، تپه ی برفی می‌ریزه داخل. خونه رو سرما برمیداره. دستم رو میکنم داخلِ شومینه، میسوزه؛ سریع میکنمش داخل برف ها، سرد میشه. این تضاد برای چند ثانیه بهم حس کامل بی حسی رو میده و لذتبخشه. کارِ هر روزِ این زمستونم شده. دیروز منو دیده بود و می‌گفت چرا اینهمه زغال تووی دستاته؟. نمی‌دونم چه رابطه ای داره اما جز اون حس، باعث میشه ذهنم هم خالی شه. برای چند ثانیه به هیچ چیز فکر نمیکنم به جز دردی که واقعا جلومه. خیال‌پردازی نمیکنم، سیاهی ها رو سفید نمیکنم، به رفتنش فکر نمیکنم. با این که نقاشی بلد نبودم اما یادمه نصف شب بود، براش حرف زدم و حرف زدم، تمامش رو فهمید، هیچی نگفت اما کشید و بهم تابلو رو هدیه داد. نمی‌دونم چرا دستش رو کرد تووی شومینه، نمی‌دونم اون لحظه میخواست به چی فکر نکنه، اما هرچی بود گذشت، تابلو موند. اوایل اصلا متوجهِ حضورش نبودم. میرفتم روی صندلی بشینم یکهو می‌دیدم کسی از قبل روش نشسته، اما الان هربار که به سمت صندلی میرم از ته قلبم با ذوق آرزو میکنم که خالی نباشه و هر بار خالی تره، هربار بیشتر میشکنم. بهم گفته بود این صندلی سرخه. اون اوایل خیلی سخت بود. هیچی نمیتونستم بگم، فقط تماشاش میکردم. گاهی اوقات معذب میشد و می‌رفت، گاهی اوقات می‌خندید، کلا، مرموز بود. عادی بود تا این که موند، موندنش غیر عادیش کرد. گرامافون رو زد به برق، باد موهای پریشونش رو دزدید و اشک، چشم هاش رو درخشوند. خوشگل بود اما پشت اون چهره، پشت اون کالبد یه چیزی خوابیده بود. حس غروری داشتم که انگار فقط من میتونم ببینمش. جلوتر رفتم، حرف زدیم. دست به سمتش دراز کردم، وجودش رو حس کردم و دست هام به رنگی غیر از سیاه و سفید در اومد. وقتی نگاهش میکرد رنگ می‌دیدم، وقتی میدیدمش ناخواسته لبخند میزدم. وقتی چشم هاش پلک میزد دنیا روی سرم خراب میشد که تماشاشون رو از دست دادم. حرف میزد و صداش هیزم ها رو گرم نگه می‌داشت. لبخندش صورتِ دستهام رو روشن تر میکرد. سوراخِ روی صورتش خونه ی تنهاییم شد. بهش گفتم من تورو نمی‌بینم، مگه تو چه رنگی هستی؟ گفت هم سیاه، هم سفید. بعضی وقت ها افکارم سنگین میشن و ته نشین میشن. میان پایین جلوی چشم هام، میان پایین گیر میکنن تووی گلوم، میان پایین چفتِ قلبم میشن. فکر کردن با قلب دلیل تمام خستگی های این چند سالمه. بهش گفتم تو از من خیلی بهتری، مگه من چی میبینم که تو پیش من موندی؟ خندید و آرایشش رو پاک کرد، نشست جلوم و گفت منو ببین. همین. وقت هایی که کیسه ی تحملِ درد هام سنگین میشد، تووی لبخندهاش گیرش می آوردم، دوتا دستمو می‌نداختم پشت کمرش و بغلش میکردم. تخلیه میشدم. دست هام میخورد بهش، بوی عطرش میموند. تمام احساساتِش رو با همین دست هام می‌گرفتم. برام مخوف بود، من میدونستم هیچوقت نمیتونم به تنهایی عادت کنم چون ازش متنفرم. من تنها بودن با تاریکی رو دوست ندارم. من به دستهاش نیاز داشتم، هنوزم دارم.
تکرار، قاتلِ بی رحم و بی روحه حسِ نو. حس اوایل و حس اولین بارها. باید دنبال قاتلی باشم برای تکرار.
هنوز هم رو به روم میشینه، شاید هیچوقت به اون اوجِ خوشحالی که نرسیدم، شاید اصلا هیچوقت و هیچ جا به اون اوج خوشحالی نرسیدم. شاید چون اصلا نمی‌دونم چی هست، شاید چون فقط توو فیلم ها دیدمش، شاید اصلا همچین حسی وجود نداره.
رو به روم نشسته و می‌خنده، چقد قشنگ می‌خنده. تا به حال لبِ سرخ ندیده بودم، امشب دیدمش. فکر کنم، اون اوجِ خوشحالی، یعنی همین که آدم توو اوجِ درد نباشه، آره؟
ذهنِ خالی و فراموشیِ افکار، محصول تماشا کردنش توو این ساعت هاست. خوشحالیه عمیق و عجیبی ندارم، اما خب،
خوشحالم.
داره برف میاد. برف حالمو خوب می‌کنه.

اوج خوشحالیبرف برفرنگی سفیدسفید تغییر
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید