آخ بالکن تو چی میدونی از دردِ من؟
از غم های فیالبداهه خوشم میاد، شب هایی که صدای جرقه های شومینه سوارِ صدای بارون میشن. همیشه هوای دلم جنگل و شبش بود، همیشه تووش بارون بود و این اون چیزی بود به احساساتم عمق میداد.
خواهش میکنم منو نترسون، بهم نگو تووی این بالکن تنهام. صدای خنده بیار، صدای سرفهی بعد از پک زدن به سیگارِ خیس بیار، صدایِ بودن بیار.
یه قطره چکید تووی دلم،
گفت فکر کنم راهمو گم کردم.
گفتم تو آسمونی نبودی،
جدایِ همهی اونا،
از چشم من افتادی.
تپشِ نبض میداد، مثل اینکه چیزی داخلش حبس شده بود، مدام میکوبید به دیوارهی قطره. اشک پرسید چجوری ازادش کنم؟
اشک از من پرسید، من از خودم پرسیدم،
چجوری آزادش کنم؟
چیشد که معنیِ خودمو بدون حس از دست دادم، چیه این همه احساسِ رنگا رنگ و زیاد تووی این یه تیکه جا. جای کافی ندارن، مدام میکوبن به دیوار، انگار که هر لحظه میتونن دیوارو خراب کنن. اما خراب نمیشه و فقط سینهم درد میگیره.
وجود شروع شد از ترس، ترسناک ترین حس برای یه آدم همین ترسه. دارم فکر میکنم اگه ترس نبود، آدما چجوری بودن؟
خوش به حال آسمون که میباره،
میگیره، خیلی هم میره توو خودش،
اما همیشه آخرش میباره.
من چی بگم که هربار گرفتهتر شدم و نباریدم.
نمیتونم قبول کنم که اینجا کسی نیست. اصلا من اینجا چیکار میکنم؟ چرا صدای نبضم مدام تووی سر خودم میاد؟ کی پشتِ این دیوار لعنتیه که التماس میکنه برای آزادی؟ من تورو نمیشناسم، من حبست نکردم. همه آدمایی که اومدن و رفتن، کلید اتاقشو با خودشون بردن، باور کن من نمیتونم.
این بالکن، منو میترسونه.
نشستم روی این صندلی و خواستم خیره شم به ماه، اینطرف نبود و اون طرفم پیداش نکردم. تو دیگه کجایی؟ چیشد که گمت کردم، تو که همیشه شب که میشد پیشم بودی.
قطره اشک هم لیز خورد، رفت داخل چالهی آب،
فکر کردم میتونم پیداش کنم اما انگار اون شب آسمونم غم داشت،
همه قطره ها شبیه هم بودن.