یوسف
یوسف
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

تابلو اشک ریخت

سخت بود نفس کشیدن، بی وجودِ هیچ برگ و برکه ای.
هیچ بود فکر نکردن به چیزی و در یک آن، ذهنی پر.
ذهن بود چیزی که رنگ زد و، این تابلو رو کشید.
فقط یه تابلو بود، که تو غرقِ نگاهش بودی.
فکر می‌کردی هیچوقت اینطوری پالتِ افکارت بیفته و زندگی به اینجا کشیده بشه؟
قلم مو رو برداشت و آغشته کرد، باز هم به جوهرِ سیاهِ وجودش. حساب روزهای طراحی از دست در رفته بود، اما هر روز سبک تر از روز قبل بود. این کار، این مکشِ قلم، از جسمش می‌کاهید و سرعتِ روندِ آزادسازی روح رو افزایش می‌بخشید. دیواره های صاف و سفید، گرد و گرد، تخت و استوار رفته تا سقفِ آسمان. در برابرِ دیواره ها، خیلی کوچیک بود. اکثر سفیدیِ ابروارِ صفحه ی دیواره ها آغشته شده بود به سیاهیِ مرداب مانندِ دستهاش.
کشید و کشید،
طرح آسمان و ماه، دریا و وال، صحرا و سار. دیوار بندِ یک ترک بود و پشت ترک، هزارتا غم و حرف های ناگفته بود. پشتِ ترک تاریکی و روشنایی بود، پشتِ ترک چیزی ترسناک بود، نه خودِ ترس از وجود، ترسِ فکرِ و ترسِ ندونستن.
لبه ی پرتگاه، پشت به دیوار نشسته بود. سرش پایین و زانو هاش توو بغلش. خیره بود به پایین، هیچوقت نمیدونست اون پایین چیه. از وقتی که یادش میاد لبه ی این این پرتگاه بود و کنارِ این دیوار.
دور از اونجا، یه جای دیگه، دخترک تنها بود. تووی جنگل، کنارِ کلبه، جلوش آتیش و هم صحبتش تنهایی. آتیش لبخندشو گرفت، موهاشو گرفت، رنگِ چشم هاشو گرفت، این ها رو ازش می‌گرفت که از لا به لای شعله هاش دیوِ تنهایی پرید بیرون و عاشق دخترک شد.
برگردیم به دیوار. قلمش رو پرت کرد. کسی ازش نپرسید چرا، چون اصلا کسی نبود. اما انگار خسته شده بود. خسته بود از کشیدن، خسته بود از ادامه دادن، هنوز خیلی از دیوار سفید بود. حتی نمیدونست واسه ی چی می‌کشه، وقتی به اینها فکر کرد، یکهو چشماش گرد شد، یکهو یقه ش از پشت کشیده شد. نشست و بغل کرد زانوهاش رو.
جنگل اینجاست. دخترک مرور میکرد. هرچی بیشتر فکر میکرد، بیشتر میدید که چطوری آدم ها از دورش کم شدن. دست هاش رو برد رووی آتیش تا خودش رو گرم کنه.
وقتی حرف میزدن، از هر دو عالم، انگار یه کسی میفهمید، انگار یه کسی حرف هارو می‌شنید. فقط وقتی میتونم کنارت، توو بغلت بشینم و مطمئن باشم حرف هام رو میفهمی، که حرف نزنی. هیچکدوم حرف نمی‌زدن، یا شاید صدای همو نمیشنیدن. واسه ی همینه که میگم همیشه همدیگه رو می‌فهمیدن.
دور از هم، اما یه نگاهی بود، که رو برو در حال گوش کردن نشونشون میداد. رو به روش، رووی صندلی تووی جنگل و شب. رو به روش، لب پرتگاه و قلم به دست.
یه افسانه ی قدیمی، همه ی گوش ها شنیدنش. داستان نبود، فقط یه تابلو. گفتن اون شب، دخترک برای اولین بار نتونست بغضش رو نگه داره. اون شب، دیوار ترک برداشت، اما دیگه برای اون مهم نبود. نشست لب پرتگاه و آخرین نقاشی‌ش رو هم کامل نکرد. بغض دخترک ترکید، سد شکست، اشک ها همه جا رو گرفتن، پسرک غرق شد. اونقدری دخترک گریه کرد، که دل آسمون هم طاقت نیاورد. بارید و آتیش خاموش شد. سرمای زمستون اومد، واسه دخترک لالایی خوند، کنار هم خوابیدن و دیگه بیدار نشدن.
گفتن جوهرِ نقاشی ها از تاریکیه غم بود، گفتن دلیل گریه ها و بارش، اون بود. دیوار شکست و همه جوهر ها رو اشک شست، اما اون هیچوقت پیدا نشد. تنها چیزی که ازشون موند، تیکه سنگی بود که روش کشیده شده بود، این نقاشی.

ترس ترستووی جنگللب پرتگاهپرتگاه دیوارتابلو
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید