ویرگول
ورودثبت نام
یوسف
یوسف
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

غروب بود.

عجیب ترینِ معمولی ای بود که میدیدم، یعنی من جلو رو نگاه میکردم، جلوم مه بود، مگه چی بود؟ اصلا نمیدونم چیشد.
راهی نبود، غروب بود، مگه از غروب قشنگ تر داریم؟ آره، مسیرش. مسیرش؟
راه افتادم، من چجوری برم بالا؟ مگه میشه این قله رو فتح کرد، خیلی دست نیافتنی به نظر میرسه از اینجا. هواش گرم بود، اما حس میکردم با رطوبتش دارم پس زده میشم، چشمش افتاد به من، دلش به رحم اومد، گذاشت وارد شم. افتادم تووی جاده‌ش.
جاده هاش، اصلا راهِ مستقیمی نبودن، حس میکردم میخوان اذیتم کنن، همش از این طرف به اون طرف میکشوندنم، قشنگ ترین پیچ هایی که دیده بودم. مشکی نه ولی سیاه، مثلِ سیاهیه غمای اون شبای تنهاییم، شلخته مثل افکارم وقتی توشون قدم میزدم، یکمم مرطوب.
واردِ زمینش شدم، هنوز غروب بود، ولی روشن بود و صاف. سبز؟ آره سبز صداش میکردن. رفتم و رفتم، دلم از قدم زدن توو این زمین خسته نمیشد. پاهام ولی یکم، درد گرفت. نشستم، زانوهامو بردم تووی دلم، نگاه کردم به آسمونش، بهش گفتم چرا اینجا انقدر خلوته؟ صدایی نیومد. همونجا موندم.
بیدار شدم، هنوز غروب بود. رفتم باز و رفتم، چرا نمیتونستم وایسم، چرا باید بازم میرفتم، نمیدونم، توی طول مسیر انقدری پرسیدم و پرسیدم، که مغزم میگفت فقط هیچی نگو، یکم باهام فکر نکن، یکم فقط برو، یکم فقط ببین، منم جوابی نداشتم یکم دهنمو بستم.
از دل زمینش سبزی میزد بیرون. رسیدم به یه دشت سرخ، پره رزهای وحشی. رفتم جلو، یکی از اونا رو گرفتم جلوی صورتم، یکم بو کردم، داشت مغزمو از سرم بیرون میکشید، داشت هوش از سرم میبرد، خواستم بچینمش، بهم گفت نه، نمیتونی. ناراحت شدم. توی دشت قدم میزدم، بهش گفتم مگه تو مهربون نیستی؟ گفت هستم، ولی صبر داشته باش. باز توی دشت قدم میزدم، دلم میخواست اون رزها مال من باشن، اما انگار مال من نبودن. به آخراش رسیدم، غروبم به آخراش رسیده بود، صدام زد توو اون شبِ تاریک، گفت بیا، گفتم چی؟ گفتم این یه شاخه واسه تو، برق از سرم پرید. گفتم کمه، یه شاخه ی دیگه م بهم داد. دلم میخواست همونجا بمونم، دلم میخواست شبو همونجا صبح کنم، ولی نشد. اما درعوض، دوتا شاخه رزِ وحشی باهام موند. هنوزم دارمشون.
غروب تموم شد، تاریکی شروع شد.
رسیدم به یه زمینِ دیگه، اما اینجا مثل قبلی نبود، صاف بود، بدون هیچ تَرَکی. گفتم اینجا زمینِ چیه؟ گفت واسه کاشته. گفتم کاشتِ چی؟ دیگه صدایی نیومد. سر در گم بودم، توو سرِ خودم گم بودم، اونقدری گرم و دوست داشتنی بود که بهم حس میداد، حس میکردم خونه‌مه. داشت ترک میخورد، گفتم این زمینو چی سرپا نگه میداره؟ گفت تو باید بگی. من بگم؟ مگه من چی میدونم که بگم؟ هیچ چیزی اونجا نبود. از وقتی پام رو گذاشتم اونجا، هی داشت سرد تر میشد. رزها رو از جیبم آوردم بیرون، کاشتم اونجا. جون گرفت. از اون آتیشی که تووی قفسه سینه م بود و توو اون سرما سرپا نگهم میداشت، یکم حرارت برداشتم زدم بهش، مثل اولش شد. لبخند زد، ولی چیزی نگفت، فقط همون لبخند، انگار باهام حرف میزد. میشه من همینجا بمونم؟ گفت نه، گفتم چرا جواب بعضی سوالامو میدی جواب بعضی هاشو نه؟ چیزی نگفت، فکر کنم اینم یکی از همونا بود. بهش گفتم چرا اینجا انقد خلوته؟ گفت انقد سوال نپرس، هیچکس اینجا رو بلد نیست. فکر کنم خوشحال شدم، حتی با این که غروب بود.
اونجا هم نشد بمونم، فکر کنم زمین بعدی هم نمیتونم بمونم. چقدر راه دارم و چقدر سوال، و این بار، قلبی که بهم میگه سوال نپرس و فقط از جاده ها لذت ببر.
دشت بود، جاده بود، مگه چی بود؟ نمیدونم، عجیب ترین جایِ معمولی ای که دیدم.
مسحور کننده ترین لحظه ی هر روزی نزدیک به غروبشه، وقتی که خورشید و زمین بهم میرسن، رسیدن قشنگه. از وقتی واردش شدم فقط غروب بود، انگار خورشید گیر افتاده بود اونجا، نه دلش میومد بره، نه دلش میومد برگرده، دلش میخواست بزنه نابود کنه هرچی منطقِ رو، بزنه و فقط همونجا پیشِ زمین بمونه. داشتم میرفتم، ولی وایسادم. به پشت سرم نگاه کردم، به جاده ای که تاالان داشتم میومدم. خاطراتمو مرور میکردم و لبخندی بزرگ مثل وقتی که خورشید میرسید به زمین و میزد، میزدم. یاد اون موهای فر و پیچ و واپیچش افتادم، اون جاده های قشنگ و اذیت کننده‌‌ش؛ یاد پیشونیِ صاف و براقش میفتادم، که با هرقدمی که توش برمیداشتم، بیشتر دلم میخواست به زمینش بوسه بزنم؛ یادِ دشتِ سرخِ لبای وحشیش میفتم، که بارِ اول دوتا شاخه بوسه بهم هدیه داد و منی که کیش بودمو، ماتِ خودش کرد؛ یاد گردنِ نرم و کم طاقتش میفتم، که فقط با همون شاخه گلِ بوسه ها و اون حرارت سرپا میموند. یادم میادش، یادِ اون لبخندی که باهام حرف میزد. هوا غروبه، جاده‌م هنوز راه داره، امیدوارم هیچوقت به انتهاش نرسم، حتی اگه فتحش کردم. هواش غروبه، مگه داریم قشنگ تر از غروب؟ آره، مسیرش.

دوست داشتنیغروب خورشید
هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید