زرد، زرد، زرد، تابشه آفتاب. بیابان و کوه. سکوت مطلق. خالی از هر انسانی. مسیری با تکه سنگ های ترک خورده. درخت های نخل که صد متر به صد متر کنار هم قرار دارند. آسمان همرنگ غصه های داخله قلبم. منی که سرشار از حس نابم. فوران بغض تا حد اشک ریختن. حس سردرگمی.
دارم اینجا چیکار میکنم؟ من کی هستم؟ هدف از ساخته شدن من چی بود؟ سوال های کلیشه ای که سعی به خودشناسی من داره. حس کردم باید آنها را بپرسم، تا همانند شخصیت های کتاب شوم، بزرگ شوم و خودم را بزرگ جلوه دهم. اما حقیقت اینه که خودم بهتر از هرکسی میدونم برای چه هدفی به وجود اومدم، مهم نیست که شکست خورده باشم، مهم این بود که بی هدف نبودم که فقط باشم. شاید همین عادی بودنم باعث تفاوتم بشه، نمیدونم.
باور میکنی صدای موسیقی از آسمان میشنوم؟ از میان ابرها، اون بالا، بین خوشحالی ها و سفیدی ها، جایی که جای ما نیست، داره صدای موسیقی میاد. صدای تار، صدای زیبا. نوای آرامش دهنده ی مرموز. هیچ مزاحمی نیست، هیچ مخالفی نیست، موسیقی برای من است و به سلیقه ی من، دارم اشک میریزم.
این کاغذ آخرین کاغذی هست که به دست قلم من سیاه میشود، پایانی خوش برای شخصیت اصلیه داستان. ای کاش رمان را از بین این خاک ها پیدا کنند، نزارید خاک بخورد، نزارید زیر خاک دفن بشه، ترو به خدا بخوانیدش، حداقل این صفحه ی آخر را بخوانید.
هیچ چیز زیبا تر از احساس نیست، هیچ چیز مهم تر از احساس نیست، احساسات هستند که دنیا را دگرگون میسازند. احساسات هستند یک بیابانِ خشکیده را تبدیل به صحنه ی تراژدیک و غمگینه مرگ یک نویسنده میکنند، احساسات هستند که غم رو از شخصیت اصلی به تماشاگر منتقل میکنند و باعث قطره های اشکش میشوند. احساسات ماورای درک و فهم هستند، معادله ی ریاضی نیست که آن را حل کنید، احساسات را احساس کنید، خوشحال باشید، زیبا باشید، غمگین باشید، هر حسی زیباست، سنگ نباشید.
تشنه ام، با موسیقی سیراب میشوم. دیگر نای نوشتن نیست، گفتنی ها را گفتم، احساساتم را بیان کردم. تاحالا فکر میکردم ففط شب زیباست، اما الان که بی جان افتاده ام روی خاک های سرخ رنگه این بیابان، میفهمم روز هم حس دارد، فقط باید حسش کنی. سفیدی ها به سمتم می آیند، آرام آرام نزدیک میشوند، ابرها را در دهانم حس میکنم. میخندم. نمیدانم تا کجا نوشتم، یادم نیست عجل تا کجا مهلت داد اما تا هرجا بود به همانجا راضی ام. حالا که دیگر نیستم میتوانم به زندگی ام فکر کنم، به دنیا. چه روزی های خوبی داشتم، چه آسمانه زیبایی داشت زمین، درخت های پرتقال، موج های آبی رنگه دریا، سرخیه بوته های توت فرنگی، دست های پر حرارت مادرم، قهقهه های جمع. خوشحالم که برای زندگی انتخاب شده بودم، ای کاش بازهم فرصتی بود.