لای خاطراتِ خاکستریِ اینجا قدم میزدم. هر کدوم رو که بو میکشیدم، بوی دلتنگی میداد. بوی دلتنگیِ اولین بار ها، بوی دلتنگیِ اولین نگاه ها، بوی دلتنگی اولین صحبت ها و کلمه ها. انگار غمگین ترین نکته در مورد زندگی همین برنگشتنِ خاطراته. چیزایی که چفتِ گذشته شدن و دیگه خبری ازشون نیست، اگه هم باشه، دیگه رنگِ دفعه ی اولو ندارن. میگیری چی میگم؟
کی دیگه میشه مثل اولین باری که حرف زدی باهام با ترس و خجالت دست دراز کنی و بخوای روحمو لمس کنی، کی دیگه میشه مثل شبی که تا صبح بیدار بودیم تماشات کنم و به بودنت فکر کنم. الان؟ دیگه نمیشه، نمیشه وقتی نیستی به بودنت فکر کنم، چون وقتی یادم میاد نیستی هزار بار میمیرم.
این واقعا تلخه که مثل اولاش نمیشه، من قدر اون لحظه های اولو ندونستم، توو اون لحظه انقدر خوشحال بودم که هیچوقت به این فکر نمیکردم که یه موقعی دلتنگشون بشم، توو اون لحظه ای که نسیم میزد، تو حرف میزدی و من تماشا میکردم، به این چیزا فکر نمیکردم. اِی اِی اِی، چقد زود گذشت.
وقتی که برگا ریخت خوب بود، واسه اولین بار بود که میریخت، ولی چیشد که زمستون شد؟ این سرمای لعنتی از کجا اومد، این دوریِ مزخرف از سرماست؟ خب بغلِ من که گرم ترین جا واست بود.
پر از تکرارهای چی میشه، پر از سقوط هایِ چپکی از قله های خوش خیالی، پر از هیاهوی توو خالی و غم واسه خاطرِ هیچی، پر از خالی بودنم و انگار از حجم پر بودن سِر شدم.
کاش حس نمیکردم، کاش قلبم اینقدر سرخ نبود، کاش کلیدِ انجمادِ لحظه ها دستم بود و همون جا که نزدیک ترین بودیم، همونجا که یه نفر بودیم، همونجا که میخندیدیم، همه چی رو منجمد میکردم.
شدم اون خرسی که اشک میریزه، ولی خب چه عیبی داره، اشک ریختنم نشون میده تووم حس زنده ست، لایِ خاطرات خاکستری اینجا قدم میزدم، تورو دیدم، دلتنگت شدم و اشک دیگه نزاشت قدم بزنم. نشستم همینجا، یه چایی میخورم، خاطراتمو ورق میزنم. شاید بعداً ادامه بدم قدم زدنو، شاید این لحظه ها از نوع جدید تکرار بشن، اگه هم از نوع جدید نباشن برای من هیچوقت تکراری نمیشن.
آتیشه اینجا داغه، یادم میاد وقتایی رو که سرم تووی دلش بود و خالی بودم از پر بودن. چیشد که زمستون شد؟ با این که سردمه، اما هنوزم گیرم توو این زمستونه لعنتی. تنها حرارتی که برام مونده همین خاطراتِ خاکستریه.