Mobina_k
Mobina_k
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

6 خواهر(داستان واقعی)

میگفتن اگه آسمان ماله خدا بود، زمین ماله حاج محمد بود...

بین دهه های ۲۰ تا ۴۰ هنوز دهکده ها تازه در حال تبدیل شدن به روستا ها بودند، همه به دنبال مصرف در حد معشیت خود، در این موقع تقلا می کرد. زمان آوردن بهانه مهر خاموشی بر زبان می زد و ادامه می داد. رعیتی می کرد برای ارباب! بعد برداشته شدن رعیت (جامعه فئودال)کشاورز شد برای خودش. دیگر مقصد کار کردن فقط معنای خونواده به او می داد. آفتابی که در کمال تعجب بهش خیره می شد که هنوز من طلوع نکردم، سر کار چه می کند؟

صبح می رفت و شب می آمد. حاج محمد پدر ۶ دختر و یک پسر که هر بار به دنیا آمدنشان می گفت برکت خانه ام زیاد میشه برعکس همسرش! با چهره معصوم که یخ کنارش ذوب می شد، مسئولیتی گرفته بود مثل پدران دیگر خونواده ها. خود خویشاوندان تعریف می کردند، نصف شب که می آمد ماه فقط به خاطر حاج محمد در آسمان کنار ستارگان حاضر می شد تا او بدون سروصدایی اعضای خونواده رو بیدار نکند و یواشکی راهی حیاط شود. ماه مهتابش رو روی حاج محمد می تاباند تا او شروع به کندن خار و بار از انگشتانش شود. آره زیر نور مهتاب تیغ و خاری که هنگام کشت در دستانش فرو رفته بود رو تمیز می کرد تا فردا دوباره سرکار اذیت نشود. شش دختر بدون هیچ اطلاعی در خواب عالم به سر می بردند.

شش خواهر که بزرگش ۱۹ و خواهر کوچکتر ۵ سال داشت که موقعی که از مهد کودک به خانه بر می گشت یک زن خپله رک و سریع بهش میگه دختر تو اینجا چیکار میکنی؟ زود برو خونت پدرت مرده‌... دختری که هنوزم که هس فقط از یک خاطره مبهم چیز دیگری از پدرش به یاد ندارد. حاج محمد فوت کرده بود. آن همه رنج و زحمت به کی ارث می رفت؟ ای کاش خدا واسش تخفیفی قائل می شد و بهش اجازه می داد تمام اموالش را همراه کفن ببرد.

به خواسته مادر تمام ثروت و اموال شوهر به پسرش داده شد. از اموال که حرف می زنیم تنها به یکی و دوتا زمین محدود نمیشه بلکه بیش از 30 زمین!! از این زمین ها به هر یک از خواهرا فقط یکی متعلق شد و بقیه به پسر خانواده.

فاطمه: خواهر بزرگ و اولین فرزند خانواده، دختری ساده و با دل پاک و در طول زندگی مجبور به کلفتی کردن به خویشاوندان شوهرش بود.

فهمیه: دومین فرزند خانواده، دختری که به جامعه مردسالاری محکوم شد. از این قوانین تبعیت کرد که با جامه سفید وارد خونه شوهرش و با جامه سفید از اون خونه خارج می شد. دختری که در دوران حیات جز شنیدن سرزنش شوهر چیز دیگری نصیب گوش شنواش نشد. درگیری های فیزیکی که به خاطر فرزاندانش سکوت اختیار می کرد و از این اتفاق های بدتر...

لیلا: سومین فرزند خانواده، اونم به سبب داشتن مادر شوهر وسواسی عذاب کشید. در سرمای زمستان که آب دهان تف کنی یخ می شود، وادارش می کرد در حیاط خانه لباس بشوید اون هم چندین بار!

سعیده:چهارمین فرزند خانواده شاید هم خوش شانس ترین دختر! ولی این خوش شانسی نیز گذشت. او هم از سرشت بدبخت فرزاندان دخترش رنج برد و لرزش دستانش نتیجه این کار‌ بود.

مهین: پنجمین فرزند خانواده، دختری که حرف خدا براش اولیت داشت. عدالت و صلح طلب. شیفته علم و دانش بود. اهل درس خواندن بود که مادرش این آرزوش را نابود کرد و اجازه نداد.

فرشته: آخرین فرزند که هنگام تولد گمان می رفت که تا چند روز دوام می آورد. ولی او همه رو شگفت زده کرد و با تمام وجود به زندگی پیوست. دختری که عروس خاله اش شد و حدود دوازده سال بچه دار نشد. با این حال که مشکل از شوهرش بود ولی خاله ش قبول نمی کرد و با اصرار فراوان و ناسزا گویی به او، ادامه می داد.

هیچ دختری طلب حق نکردن با اینکه به گفته وکیل در یک جلسه حقشون رو می گرفتند. اون ها به خاطر از بین نرفتن ریسمان خانوادگی سکوت کردن. برادرشان در سنین جوانی از دنیا رفت و این دفعه نیز مادر طرفدار این شد که فرزاندان پسرش ‌‌وارثان باشند.پنج تا پسری که از او به یادگار گذشته و رفته. بزرگ شدن هر شش خواهر به امید اینکه برادرزاده هایشان رنج و زحمت پدرشان را جبران می کنند...اما افسوس یکی فرد الکلی شد،دیگری قربانی افراد بزه کار و بقیه بدلیل عدم مهارت و فراست خرج بیهوده کردند. الانم این ها درگیر هم و انداختن تقصیر به هم که تو حق منو و خوردی و ...(باد آورد و سیل برد)

درسته این کلمات بازگو کننده همه مشقت هایشان نیستند بلکه فراترند. هیچ یک از این شش خواهر محتاج اموال و ثروت نیستد آنان به هم دیگه محتاج محبتشون اند. و خوش اقبال سراغشان نگرفته بلکه از فرصت ها به خوبی استفاده کردند.

انسان به اون همه اموال مثل دریای بی کران که پوچ شد و رفت افسوس نمی خورد‌. چه یک زمین و چه هزار زمین باقی می موند. تاسف به تلاش و کوشش پیرمردی که روز و شبش قاطی هم بود و فقط به رفاهشان تلاش کرده بود.

هر شب تعداد خار و تیغ های انگشتانش بیشتر می شد. شاید هم خارها و تیغ ها بهش اخطار می دادند که دیگه بسه و کافیه. کار نکن اصلا نمی ارزهه!! نمی بینی به تدریج تعدادمون زیادتر میشه! ولی کی از آینده اش خبر داره.

☆ زندگیمون رو محدود امکانات در دسترس نکنیم.☆

داستانداستان واقعیخانوادهزندگیفمینیسیم
Intj_thinker_ humanities student
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید