Aseman
Aseman
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

سرنوشت بهانه نرسیدن است

من از اول آدم کتابخوانی نبودم.
در کودکی وقتی کسی برایم کتاب می خواند خوشم می آمد، کتاب های "میمینی" یا " دویدم و دویدم " و "شوشو شکمو" را دوست داشتم، اما در تنهایی خودم هیچ وقت کتاب باز نمی کردم، چه آن وقت که مدرسه نرفته بودم، چه بعد از مدرسه رفتن، مگر اینکه میخواستم عکس های آن ها را با قیچی ببرم و با آن ها بازی کنم.
کلاس دوم دبستان، در نمایشگاه کتاب مدرسه، کتاب" دودو ماجراجو" را خریدم، همانجا در مدرسه یکبار با بقل دستی ام خواندمش و بعد دیگر تا همین چند سال پیش لایش را هم باز نکردم.( البته کتاب در مجموع ۳ خط نوشته هم نداشت.)
در کلاس پنجم و ششم دبستان، یادم می آید سر مجموعه ۸ جلدی آنی شرلی در مدرسه دعوا بود‌.
اما من فقط ۷۸ صفحه از کتاب "جزیره گنج" را خواندم و به خودم قول دادن بعدا ادامه اش را بخوانم.
کتاب های دوید کاپرفیلد، یک کتاب از ژول ورن که نامش را بخاطر نمی آورم و زندگی نامه ماری کوری را هم نصفه خواندم، با این تفاوت که یادم نمی آید تا چه صفحه ای.
در دوره راهنمایی خودم را مجاب کردم یک کتاب را تا آخر بخوانم و آن کتاب "سارا کورو" بود و من برای اولین بار همراه با کارکتر کتاب اشک ریختم. البته خواندن آن کتاب نزدیک به دو ماه طول کشید اما هر چه بود خواندمش‌‌‌.
چند کتاب هم درباره کار تیمی، ورزش، داوری و ... خواندم. چراکه در آن زمان رویای ایستادن بر سکوی المپیک را در سر می پروراندم.
وارد دبیرستان شدم.
در دوره دبیرستان انقلاب عظیمی رخ داد.
.
.
.
.
من با کتاب آشتی کردم.
و باعث این آشتی معلم ادبیات بود، خانم رخشانی.
خانم رخشانی از سودابه و سیاوش می گفت، محمود دولت آبادی را تحسین می کرد، لیلی را با شیرین مقایسه می کرد و خسرو را با فرهاد.
از همه چیز و همه جا انگار چیزی می دانست، از الیاد و ادیسه می گفت و از هملت و شکسپیر...
من شروع کردم به کتاب خواندن.
راستش اول کار حوصله ام نمی گرفت رمان و داستان کوتاه بخوانم اما عجیب حوصله ام به خواندن شعر می کشید.
تقریبا در طول یک ماه از هر شاعر بنام ایرانی، دو سه بیتی حفظ بودم.
شعرها را در مدرسه بالای کتاب و جزوه ام می نوشتم و در زنگ تفریح ها روی تخته را با شعر پر می کردم.
و من از باده شعر مست بودم.
حالا دیگر همه جور کتابی می خوانم، رمان، فلسفی، داستان کوتاه و بلند، کتاب های روانشناسی، آموزشی،... اما هنوز هم هیچ چیز برای من شعر نمی شود.

کتاب "سرنوشت بهانه نرسیدن است" اولین کتابی است که سال اول دبیرستان خودم برای خودم خریدم.
کتابی که تا امروز بیشتر از بیست بار ورقش زده ام، شعرهایش را خوانده ام و حتی از روی بعضی از شعرهایش نوشته ام.



قشنگ ترین شعر این کتاب( از نظر من البته)

ستاره ها دروغ می گویند
سربازانی که رویاهایمان را لگد می کنند
عاشق نمی شوند
و خون خواب ها را می ریزند.
کسی نمی داند
چرا مردگان
در قاب عکس ها
لبخند می زنند
و زنده ها
در خیابان
گریه می کنند.
و من نمی دانم حقیقت چیست

اما می دانم
که دروغ حقیقت دارد
و همه آن را می شناسند.
کسی نفس نفس قلب هایمان را
نمی شنود.
و هیچ
همیشه ما را
تا آخرین سرفه های وجود
همراهی می کند
تا در انتها
نام به نام
بر سنگ ها از یاد برویم.


غلامحسین معتمدیسرنوشت بهانه نرسیدن استکتاب خوانینویسندگی
تمرینی برای نوشتن و قدمی برای نویسنده شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید