Aseman
Aseman
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

شب هایی که خوابم نمی برد


ساعت دوازده نیمه شب را گذشته و من سی صفحه از یک کتاب را خوانده ام و دیگر چشمانم به زور باز مانده اند. کتاب را می بندم با این حال که می دانم از بیست صفحه آخرش چیزی یادم نمانده، چشمانم را می بندم و تصمیم می گیرم که بخوابم.

دقیقا از همین لحظه که این تصمیم را گرفتم، افکار جدید به سوی من هجوم آوردند.

و من وارد دنیایی شدم، که انگار مربوط به سی چهل سال قبل می شود.

از مغازه آقا کریم قدم زنان به خانه مان می روم. دامن پر چین گل گلی زرد و آبی رنگی به تن دارم که پارچه اش را شهین خانم سر پاتختی ام با دو تا بوسه به روی گونه هایم، دستم داد. یک پیرهن آبی رنگ گَلِ گُشاد هم به تن دارم و یک روسری کوچک سرمه ای رنگ را زیر چانه ام گره زده ام. از زیر روسری، یک دسته از موهایم بیرون زده و چند تار مو با عرق پیشانی ام خیس شده و به صورتم چسبیده . یک چادر قهوه ای رنگ با گل های نارنجی هم به سر دارم، که یک گوشش را به دندانم گرفته ام و گوش دیگرش با هر وزش باد به این سو و آن سو می رود. در دستم دو تا کیسه سیب گرفته ام و در دست دیگرم یک کیسه انار دارم. همین طور که تند تند قدم می زنم، آقا جمشید، شوهر زری خانم، خدابیامرز را می بینم، که روی چهار پایه ای جلوی درشان نشسته و تسبیح را دور انگشتش می پیچد، خواهرش راست می گفت که از وقتی زری مرده، دل و دماغ زندگی ندارد. کمی جلوتر سیهلا با یک لبخند به پهنای صورت و چادری گره زده به کمرش از رو به رو با سرعت به طرفم می آید، سهیلا رفیق دوران دبستان من و همسایه دیوار به دیوارمان است. هر وقت می بینمش یاد قیافه هایمان با مقنعه های چانه دار و سبیل و وسط ابرویمان می افتم و خنده ام می گیرد. به من که می رسد، طوری که مشخص است عجله دارد و خیلی نمی تواند حرف بزند، می ایستد و می گوید:

-یاسی خانم یادت نره عصری بیای آش نذری بگیریا.

و من یک " قبول باشه" از ته دل می گویم و با یک لبخند بدرقه اش می کنم.

بالاخره به کوچه خودمان می رسم. کوچه ما از آن کوچه باریک هاست که دو نفر شانه به شانه هم نمی توانند از آن رد بشوند. البته به اندازه عرض شانه سه نفر جا دارد ولی شاخ و برگ درختان توت و انجیر راه را بسته.

به در خانه می رسم، کیسه های خرید را روی زمین می گذارم و از توی کیفم دنبال کلید می گردم. که صدای باز شدن در همسایه بقلی مان می آید. چادرم را کمی جلو می کشم و قیافه علی، پسر همسایه مان که از دیروز برای مرخصی سربازی آمده را می بینم.

سلام بلندی می کند و من با لبخند جواب سلامش را می دهم، اما لبخندم از روی مهربانی نیست، بلکه از کله کچل و صورت آفتای سوخته علی خنده ام می گیرد.می گوید:

-خاله کسی برا ما زن نگرفتاااا

و من در حالی که کلید را پیدا کرده ام و توی قفل در می چرخانم، می خندم و می گویم :

-به مامان سلام برسون.

وارد حیاط می شوم. چادرم را می تکانم و از شاخه ای از درخت سیب آویزان می کنم و به درخت می گویم که اگر چهار تا دانه سیب بیشتر می داد، من حالا دو تا کیسه سیب و را در خیابان دنبالم نمی کشیدم و بعد چند برگ از درخت سیب افتاد. من می دانم که درخت سیب جوابم را داد، اما به زبانی که من متوجهش نمی شوم.

سیب ها و انارها را توی حوض می ریزم و صورت و دست هایم را تا آرنج با آب خیس میکنم و همان جا لب حوض می نشینم.. بچه ها هنوز مدرسه اند و انگار کسی یک مشت سکوت در خانه ریخته و رد شده.

حالا باید بروم برای ناهار خورشت فسنجان بپزم، عصری بروم خانه سهیلا آش هم بزنم و سهم نذری مان را بگیرم .

حالا روی تخت نشسته ام وساعت سه نیمه شب را رد کرده و اگر سر سوزنی خوابم می آمد، حالا دیگر اصلا خوابم نمی آید و مدام دارم به این فکر می کنم که موقع هم زدن آش نذری باید برای چه کسانی دعا کنم و در ذهنم دنبال دختر می گردم برای علی همسایه!!!

تهران قدیمنویسندگیفکر و خیال
تمرینی برای نوشتن و قدمی برای نویسنده شدن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید