حدیث صدایش می زنیم اما هیچ وقت به رویمان نمی آورد که نامش حدیثه است.
آشنایی ما بر می گردد به سال اول دبیرستان، کلاس 111، ته سالن طبقه سوم.
ردیف چهارم، سمت چپ من می نشستم و پشت سرم حدیث می نشست.
حدیث موهایش بلند بود، به حدی که به کمرش می رسید اما همیشه ته موهای بافته شده اش را توی مانتویش می انداخت. اما من با این حال که موهایم تا شانه ام بود، همیشه آرزو داشتم از مقنعه بیرون بزند، که در طول کل 12 سال تحصیلی شاید یک یا دو بار که موهایم را از پایین بسته و خوب شانه کرده بودم و مثلا بادی چیزی می آمد و ته مقنعه کمی بالا می رفت دیده می شد.
ریزنقش بود و کمی لاغر و صورت مهربان و امید بخشی داشت.
همیشه پایه درد دل کردن و گپ زدن بود. خیلی کم پیش می آمد نه توی کار بیاورد.
درس های حفظی اش خیلی بهتر از من بود، برعکس ریاضی و فیزیک و شیمی البته.
همیشه صبح های امتحانات تاریخ، عربی، دفاعی و ادبیات برای من طوری که استرس نگیرم درس ها را توضیح می داد.
صبح امتحان ها معمولا زودتر از من می رسید و بین بچه ها جایی روی آسفالت سرد می نشست و سوییشرتش را دور خودش می پیچید و درس را برای کسی توضیح می داد.
صبح امتحان عربی ترم اول را هیچ وقت یادم نمی رود.
وارد مدرسه شدم. یک لحظه ایستادم و در بین آن همه آدم با مانتوهای سرمه ای رنگ، دنبال حدیث گشتم.
تا پیدایش کردم به سمتش دویدم و گفتم:
- حدییییث، قواعد بلد نیستم.
حدیث خندید و برای دل گرمی گفت :
- منم خیلی بلد نیستم. حالا یاسی چقدر بلد نیستی؟
گفتم:
- ببین هیچی
و با حرکت دست تاکید کردم و ادامه دادم:
- نه فعل نه اسم، نه ماضی نه مضارع نه اینایی که به ته فعل می چسبه.
حدیث کمی این ور و آن ور را نگاه کرد و گفت:
- اون دوتا رو میبینی؟
و با چشم و صورت به مینو و ثمین اشاره کرد، که کل مدرسه نفرتی دیرینه از این دو نفر داشتند.
من که حس می کردم حدیث دارد وقت تلف می کند با بی حوصلگی گفتم:
- خب؟
- یه کلمه در وصف این دو تا بگو.
من بی حرکت نگاهش کردم.
حدیث گفت:
- یه چیزی بگو... بگو کوفت... بگو مرگ...
من با حرص گفتم:
- اسکلن بابا.
حدیث گفت:
- اها. همینو به عربی بگو.
و من با چشم به حدیث گفتم که بلد نیستم.
حدیث گفت:
- ببین دو تا دخترن. پس میشه " هاتانِ اُسکُلَتانِ"
من به اندازه دوره کردن یک صفحه ترجمه، دو تا کادر کلمه و معنی و یا حتی حفظ کردن قواعد یک درس، خندیدم.
حالا درست است که از کل عربی همین دو تا کلمه را بلدم، اما در آن صبح و در آن وضع من این بهترین درسی بود که یک نفر می توانست به من بدهد.
سر کلاس ها خیلی خوش می گذشت.
معمولا حدیث نارنگی یا پرتقال پوست می کند و می گذاشت روی دفتر یا کتابی و از زیر میز می داد جلو.
اگر سر کلاس می خندیدم و معلمی دعوایم می کرد همیشه پشتم در می آمد و می گفت:
- خانم بیچاره کاری نکرده.
و همیشه بخاطر این طرفداری اش معلم ها بیشتر از من دعوایش می کردند.
همیشه با هم برای درس خواندن برنامه ریزی می کردیم.
با هم شعر می خواندیم و با هم فال شعرای غیر حافظ را مد کردیم.
در اسفند ماه یکبار فال قیصر امین پور برای من در آمد، " شاید این عید به دیدار خودم هم بروم" و من در کل عید آن سال فکر می کردم این فال اتفاقی در نیامده و حدیث همیشه می گفت:
- یاسی یادت نره اسم اینارو ما گذاشتیم فال و گرنه خره اینا واقعی نیستن که
من و حدیث فقط سال اول دبیرستان در یک کلاس بودیم، اما از آن سال تا همین الان که دانشجو شدیم، حدیث هنوز برای من همان حدیث است، همان مشترک همیشه در دسترس. هنوز هم درد دل ها و برنامه ریزی کردن هایم با حدیث است. هنوز هم اگر بخواهم پشت سر کسی حرف بزنم معتمد تر از حدیث ندارم. اگر اعصابم از چیزی خورد باشد، اگر در کاری گیر کنم، راهکار بخواهم به حدیث پیام می دهم.
گاهی با خودم فکر می کنم آیا من هم برای حدیث مشترک همیشه در دسترسم؟؟ و همیشه در فکر فرو می روم. آنقدری که یادم می رود جوابش را پیدا کنم تا سری بعدی که دوباره کارم به حدیث بیفتد.