زهرا قاسمی
زهرا قاسمی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

اسباب کشی

من الان بیست و خورده ای سالمه ولی هنوز یه دوست درست و حسابی پیدا نکردم! میدونی هر کی اولین بار میبینه منو فک میکنه آدم نچسبی هستم و خب اگه باهاش حال نکنم حق داره این فکر رو کنه چون مزخرف ترین آدم روی زمین میشم ولی امان از اون روز که از یه نفر خوشم بیاد انقد فک میزنم و لوده میشم که بیا و ببین ولی خب متاسفانه تا امروز نتونستم دوستی داشته باشم!

البته یه دوست صمیمی داشتم موقع مدرسه که از ابتدایی تا دبیرستان با هم دوست بودیم یه روز موقعی که پیش دانشگاهی بودیم اومدم بهش تقلب برسونم بعد امتحان فاز برداشت که آره تو فک کردی کی هستی خیلی از من بهتر و باهوش تری یا بالاتر از منی! و بعدشم گفتن نداره یه دوستی چند ساله تموم شد ولی خب اسمشو نمیشه گذاشت دوستی چون اون آدم منو به هیچ وجه نشناخته بود دوستی باید یه جور باشه که وقتی تو یه جمع هستید و سر یه موضوعی بحث هست و همه دارن از حرفاشون برای ارتباط باهم دیگه استفاده می کنن، تو و دوستت با چشماتون با هم حرف بزنید?

حالا چرا اسم این بلاگ اسباب کشیه و چرا با نوشتن از دوست شروع کردمش به این خاطره که دو تا دوست گم شده دارم ماله خیلی سال پیش وقتی شش سالم بود؛ میثم و مهسا باهم خواهر و برادر بودن اسم مامانشون هم گلی خانوم بود، وقتی مهسا میومد خونمون دیگه نمیذاشتم بره میثم میومد پشت در گریه می کرد که بذار آبجیم بیاد ولی من نمیذاشتم یکم سادیسم بودم انگار? اون موقع ها مامانم خودش موهامو کوتاه میکرد یه بار مهسا که اومد خونمون فاز آرایشگری برداشتم و با قیچی افتادم به جون موهاش تازه به همین بسنده نکردم و مژه هاشم کوتاه کردم بماند که چقد از مامانم کتک خوردم ولی خودمونیم چقد احمق بودم شاید چشمشو کور میکردم یه موقع!

یادمه همیشه موقع ناهار خونه ی گلی خانوم اینا بودم بعد ناهارم شو داشتیم مهسا ازین عروسکایی داشت که یه بلندگو دستشون بود و میچرخیدن و آهنگ میخوندن گلی خانم به اصرار ما عروسکو از بالای کمد میاوورد میذاشت رو سینی تا راحت تر چرخای زیرش بچرخه عروسکه میچرخید و میخوند و ما با حیرت بهش نگاه میکردیم هنوز عطر اون عروسک تو مشاممه بوی شکلات میداد، بچگیه ما اینطوری میگذشت صبح بازی عصر بازی همش تو کوچه انقد که من تا مدت ها فک میکردم پوستم سبزه هستش مامانامونم تا باباهامون از سر کار بیان باهم وقت میگدروندن بعدش یه طرحی اومد از شهرداری که خونه های محلمون رو میخرید نمیدونم چی بود فقط یادمه همسایه هامون تو کوچه کم کم رفتنی میشدن و از خونه هاشون یه مشت آجر باقی می موند محلمون کم کم داشت مثله بیابون میشد و من نمیدونستم که قراره دوستامو از دست بدم و حتی فرصت خداحافظی هم نداشته باشم و حالا فک کنم مهسا و میثم چه شکلی شدن؟ چیکار میکنن؟ کجا زندگی میکنن؟ چرا دیگه هیچ دوست صمیمی نتونستم پیدا کنم؟

در نهایت ما جزو آخرین نفراتی بودیم که از اون محل رفتیم تو محل جدید بچه ی هم سن من نبود آدماشم خشک بودن انقد خونه نشین شدم که عین مار پوست انداختم پوستم از سبزه شد سفید دیگه خبری از عصرای شلوغ نبود که با بچه ها جمع میشدیم واسه کش بازی، کارت بازی، لی لی و هفت سنگ. بزرگ تر که شدم فهمیدم همه ی روابط آدما بده بستونه حتی دوستی حالا این بده بستون میتونه گفتن رازات باشه؛ ینی اگه طرف مقابل بهت یه راز گفت توام باید یکی از رازاتو بهش بگی وگرنه در غیر این صورت یه جای کار میلنگه و طرف فک میکنه که باخت داده حتی اگه تو آدمی باشی که رازش پیشت محفوظ میمونه! منم زندگیم پر از چاله اس انقد که خودمم ازشون خستم نمیدونم یه روزی یه دوستی پیدا میشه که ازین چاله ها باهاش حرف بزنم یه آدم امن یه آدم دیوونه مثله خودم?

برام سواله اگه دوستای بچگیمو الانم داشتم رابطمون مثل اون موقع معصوم میموند یا با بزرگ شدنمون این معصومیت از بین میرفت و مثله الان فقط ازش یه خاطره باقی میموند؟ بگم از اسباب کشیم که از یه شهر به شهر دیگه بود و دست تنها بودم واقعا احساس غربت داشت خفم میکرد و از همه بدتر کارا هم طبق روال پیش نمیرفتن اولین کارم دنباله کارتن خالی گشتن بود ولی انگار قحطیش اومده بود همه ی سوپرمارکتای محل رو زیر و رو کردم و در نهایت چنتا کارتن پاره گیرم اومد و مرحله ی بعدی دنبال روزنامه گشتن بود اون حتی از کارتن هم نایاب تر بود هر دکه ای که رفتم گفتن دیگه روزنامه نمیارن و آخر سر مجبور شدم با شال هایی که داشتم ظرفارو بپیچم که چقد کار سخت و مصیبت باری بود?

من ازین نایلون تق تقی ها تو بچگیم دیده بودم و فک میکردم که منقرض شدن در حالی که هنوزم تولید میشن و برای اسباب کشی و بسته بندی به درد میخورن و صادقانه بگم تازه فهمیدم اسمشون نایلون حباب دار هستش که اگه اینو زودتر میفهمیدم میرفتم سراغ نایلون و حتما راحت تر گیرش میاووردم برا من که تموم شد هم اسباب کشیم هم یاده دوران بچگیم! ولی تو اگه خواستی یه موقع اسباب کشی کنی خصوصا الان که آخر سالم هست از نایلون غافل نشو بیخیال روزنامه میای وسیله هاتو باهاش بپیچی میبینی نشستی داری روزنامه میخونی و وقتت به فنا رفته حواست باشه اگه فن نایلون شدی یه موقع حباب این نایلون ها رو نترکونی میدونم حال میده و عینه خوره میمونه ولی در اون صورت دیگه نایلون به درد نمیخوره و پولت هدر رفته ولی خب اعصابت آروم شده به خاطره صداش و پول روانشناس مونده تو جیبت این به اون در?

اسباب کشینایلون حبابداردوستخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید