بابای گردو امشب خیلی بابایی کرد. همیشه اینجوریه اما دیدین یه وقتایی انگار آدما عصاره ی نقششونو می گیرن و تحویلت می دن؟ دیدین اون لحظه آدم دلش می خواد غرق بشه توشون؟ زمان و همه ی چیزای محدود کننده حذف شن و فقط باشی و باشن تو اون لحظه؟
امشب گردو آه کشید و زیر لب چیزی گفت. باباش همین جور که داشت آماده نماز می شد ازش پرسید چی شده؟ گردو گفت: من اگه می فهمیدم چِمه، خیلی خوب می شد.
پیشنهاد بابای گردو اول ورزش بود. بعد اینکه گردو تکلیف درسشو مشخص کنه. یا بره سر کار. شما نمی دونین ولی این "یا" یک دنیا بود که گردو از دهن باباش می شنید. انگار سفر دور و درازیو طی کرده بودن که به این "یا" برسن. بابای گردو، تو اون چند دقیقه، وقتی داشت در مورد اینا حرف می زد، خیلی بابا بود. تمام عصاره ی پدرانگی، هر آنچه که توصیف یک پدره، از هر زاویه ای، قطره قطره ریخته می شد تو وجود گردو... و گردو بر خلاف عادتش، اون چند لحظه رو فقط بود. تایید می کرد، نه فقط با زبون که با دلش... و نگاه می کرد به باباش، به مرد زندگیش، به همسفری که راه طولانی رو طی کرده بودن تا به اون لحن و اون کلمات و اون "یا" برسن.
گردو می دونست تمام حرفای باباش درسته؛ اما خودش جوابی براش نداشت. دنبال جوابه... اما می دونین؟ پیدا کردن این جوابا مستلزم کلی کار فکری و مشاوره گرفتنه که کسی جز گردو نمی تونه ببینتش... از بیرون بی عمل به نظر میاد. و حقیقت داره که گردو مبتلاست به بی عملی. و این حالشو بد کرده. آره حال گردو خوب نیست اما هیچ اشکالی نداره.
گردو در کنار همه ی ترجیحاتش، امیدواره و از ته دلش ترجیح می ده زودتر به جواب برسه؛ نه فقط واس دل خودش که برای حال دل بابا گردو. کاش گردو بتونه تو هر مسیری که پیش میره، در کنار همه ی دستاوردایی که تعریف می کنه، چهارتا دستاورد ملموس دیدنی هم داشته باشه که نشون باباش بده، بگه "هدیه به تو. برای تو آوردمش. بدون که دوست دارم."