مدتیه بعد از گشت و گذار تو خاطرات کودکی یه چیزی واضح شده. من تقریبا همیشه غمگین بودم. من بازی گوش بودم. از یاد گرفتن لذت می بردم، از کاردستی درست کردن، از ورزش کردن به خصوص. با این حال اکثر اوقات غمگین بودم. طی ماه های گذشته یاد گرفتم چقدر یک انسان داستان ساز و داستان سراست. غمگین بودن داستان من بوده یا واقعیت این زندگی گردویی؟
امشب از مامان پرسیدم:
- مامان من بچه بودم، بچه ی شادی بودم؟
- ( همین جور که موهاشو می بافت) نه... هیچ وقتم نفهمیدم چرا.
- هممم... داشتم همین جور می رفتم عقب. می خواستم ببینم چقدرش داستان منه :) ... پس فقط روحم آستیگماته...
راستش کمی خوشحال شدم. مثل بچه ای که از اول چشماش ضعیفه و نمی دونه بقیه آدما دنیا رو چطور می بینن، منم همیشه دنیام این شکلی بوده ولی این دنیا واقعی نیست. این یعنی همه ی آدما ناراحت نیستن. دنیا جوری خلق نشده که یه روز هایی آفتابی باشه، شادی رو تجربه کنی و زنده بمونی. باقیش همه بارون و مه و خاکستری، خاکستری، خاکستری...
یه لبخند خوشگل گل گشاد تقدیم روح آستیگمات قشنگم :) دنبال عینکم براش. نمی دونم می شه لازیک کرد یا نه... نشدم فدای سر جفتمون. تا آخر با عینک قشنگم قیافه می گیریم. :)
پ.ن: صحنه هایی که کاراکتر اصلی یه جای امن ، مثلا یه جای خلوت یا کنار یه رِفیق، دردناک زار می زد، مثل غذایی بود برای بخشی از روحم که همیشه گشنه اس و فقط از این جنس صحنه ها تغذیه میشه. مثل یه زندانی تو سیاه چاله کثیف و نمور... یه زندانی آروم که زل می زنه بهت تا وقتش برسه و یه تیکه نون خشک شده پرت کنی جلوش... من زندانبان خوبیم. گاهی براش پیش غذا یا دسرم می برم. آهنگایی که مرثیه ایه از از دست دادن عشق واقعی. گفتم که "زندان"بان خوبیم. اون قدر بهش غذا نمی دم که جون بگیره ولی اونقدری بهش می رسم که زنده بمونه و نزار و بی جون، بیهوش نشه ته اون سیاه چال سنگی لجن گرفته...
پ.ن۲: اون بچه غمگین الان داره ۲۸ سالگیشو پر می کنه...بزرگ شده. مثل همه ی بچه های غمگینی که بزرگ می شن. و این برای من قشنگه. :) برای اولین بار دارم همچین اتفاقی رو می بینم. مهم تر از اون دارم درک می کنم و این خیلی جذابه. مشتاقم ببینم بقیه اش چی میشه! *___* ( این مثلا همون ایموجیه اس با چشمای ستاره ای :)))) )