گردو این سری غمگین شده، شدیدا غمگین. غمِ مداوم، ساکت و آروم...اون پایین مایینای وجود. جایی که دیده نمیشه. مثل بچه های کوچولو که میرن بین دیوار و کتاب خونه یا بوفه قایم میشن، هیچ کس نمی تونه پیداشون کنه چون تو نقطه کور آدم بزرگان. قصه ی غمِ گردو هم همینه. گویا از خیلی وقت پیش ریزه ریزه جمع شده یه کنجی، حالا بنا به دلایلی نامعلوم، گردو متوجه حضورش شده. نمی دونم دفعه های پیش، گردو متوجه همین بچه می شده یا یکی دیگه. اما می دونم دفعه های پیش، شور و غوغای بیشتری بود. یه تلاشی برای رفع کردن یا فراموش کردن. انگاری همیشه یه اَکتی بود. الآن اما، همه چی آرومه. حتی این غم مانع خوشحالی گردو نمیشه. مانع لذت بردنشم نمیشه، اصلا مانع نمیشه. فقط هست. انگاری این "بچه غمِ" ما کمی احساس امنیت کرده و آروم از اون کنج اومده بیرون. اما نه خیلی زیاد. انگاری حالا گردو رفته سمتش و بغلش کرده. جفتشون آرومن...و غمگین. گردو بچه ی خردسالشو محکم چسبونده به سینه اش و تو سکوت اشک میریزه. حالا بچه تو بغل بزرگترشه. نیازی نیست کسی بدونه. راجع به هیچی لازم نیست کسی چیزی بدونه. همین که این دوتا متوجه هم شدن برا جفتشون کافیه. غریبه فضا رو مشوش می کنه. چیزی که هیچ کدوم نمی خوان. این نوع از غم برای گردو جدیده. غمی که بار منفی نداره و "مسئله" ای نیست که بخواد حلش کنه. یه فضایی شبیه پذیرش داره اتفاق میفته. فک کنم قراره در دست هم برن دنیا رو بگردن.
سهیل رضایی یه چیز باحال تو اینستاش نوشته بود: "گریستن به شکست شفا بخش روح است ،سوگوار بودن به پیروز نشدن طبیعت انسان سالم است ،چون گاهی روح ما میفهمد که با از دست دادن یک موقعیت چقدر از زحمات ما ندیده گرفته خواهد شد و شاید نیش در هایی بزودی در راه باشد واز همه مهمتر محاکمه روان ما با عبارتهای ای کاش... در راه است . پس بگذاریم گاهی روحمان تشنه وار اشک بریزد واز آن مهمتر مجال دهیم اشکها قفسه سینه را تر کند وزودتر از موعد آنها را پاک نکنیم . یادمان باشد اشکی که به موقع ریخته نشد و حبش شد شاید سالها بعد به شکلهایی سخت تر بدن وروح ما را ترک کند..."
پ.ن: می خواستم تعریف هفایستوسو بنویسم اما حقیقت اینه که چیزی تو روانم تاحالا پَسِش می زده و تازه انگار یه نیم نگاهی بهش انداختم...پس فعلا تعریف نداریم.